تا فکر شما که در غل و زنجیر است - آزادی دست و پایتان تزویر است - برخیز و غبار روح خود را بتکان - اندیشه نو شدن همان تغییر است - مهدی یعقوبی
۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه
۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه
بالاتر از سیاهی - مهدی یعقوبی(هیچ)
از دهانه تونل که خارج شد گوشی عایق صدا و کلاه ایمنی اش را از سرش بر داشت و شروع کرد به سرفه کردن. سرش کمی گیج میرفت و روی پیشانی اش دانه های درشت عرق نشسته بود. چشمانش را با پشت دستهایش بنرمی مالاند و نگاهش را سراند به سوی آسمان . هوا بسیار گرم بود و شرجی.
رفت بطرف شیر آب و دستان زمخت و سیاهش را شروع کرد به شستن. آبی هم زد به سر و صورتش و نفسی تازه.
همین که رفت لباسش را بتکاند یکی از دوستان قدیمی اش که آنطرفتر روی واگن از کار افتاده ای در کنار چند نفر از کارگران معدن نشسته بود صدایش زد. سرش را چرخاند و لبخندی به گونه اش نقش بست. در باد گرمی که میوزید نفس نفس زنان رفت بطرفش و قبل از آنکه چیزی بگوید استکان چای را از دستش گرفت و لاجرعه هورت کشید
اشتراک در:
پستها (Atom)