دمدمای صبح که از خواب بیدار شدم سر و تنم شده بود خیس عرق . کابوس وحشتناکی دیده بودم و رخوتی عجیب در تنم احساس . ملافه را کشیدم روی تن شوهرم که لخت و عور در کنارم در خوابی عمیق فرو رفته بود . چشمهایم را با پشت دستهایم مالاندم و با خمیازه خواستم از روی تختخواب فنری بلند شوم که یکهو چشمم افتاد در پشت پنجره به یک کلاغ که مثل جن زل زده بود بمن . درست همان چیزی که در خواب دیده بودم در کابوس . یک آن بخود لرزیدم و همانجا دمرو افتادم روی تختخواب . بی اختیار دعایی را که مادر بزرگ در کودکی همیشه زیر لبش زمزمه می کرد شروع کردم به خواندن .
تا فکر شما که در غل و زنجیر است - آزادی دست و پایتان تزویر است - برخیز و غبار روح خود را بتکان - اندیشه نو شدن همان تغییر است - مهدی یعقوبی
۱۳۹۴ شهریور ۸, یکشنبه
پیش مرگ
دمدمای صبح که از خواب بیدار شدم سر و تنم شده بود خیس عرق . کابوس وحشتناکی دیده بودم و رخوتی عجیب در تنم احساس . ملافه را کشیدم روی تن شوهرم که لخت و عور در کنارم در خوابی عمیق فرو رفته بود . چشمهایم را با پشت دستهایم مالاندم و با خمیازه خواستم از روی تختخواب فنری بلند شوم که یکهو چشمم افتاد در پشت پنجره به یک کلاغ که مثل جن زل زده بود بمن . درست همان چیزی که در خواب دیده بودم در کابوس . یک آن بخود لرزیدم و همانجا دمرو افتادم روی تختخواب . بی اختیار دعایی را که مادر بزرگ در کودکی همیشه زیر لبش زمزمه می کرد شروع کردم به خواندن .
۱۳۹۴ مرداد ۲۶, دوشنبه
غیرت
- والله چی بگم جعفر آقا . آخه خوبیت نداره . میترسم یه بلایی سرش بیارین
- د حرف بزن چرا خفه خون گرفتی
- فضولی نباشه . آخه چی بگم . شنیدم عیالت وقت و بیوقت میره خونه یه مرد عذب .
- چرا چرت و پرت میگی غلام ، زن من تک و تنها میره خونه یه مرد نامحرم
- انشاالله که دروغه
جعفر در حالی که از خشم سبیلهایش را گاز میگرفت و مشتش را میزد به دیوار گفت :
- خب از کی شنیدی
- آقا روم نمی شه ، نیگا دست و پام داره میلرزه اصلن شتر دیدی ندیدی
جعفر که از طفره رفتن و دودوزه بازی اش کفری شده بود رفت جلو و او را با دو دست بلندش کرد و کوبید به دیوار و سپس پایش را گذاشت روی گلویش . غلام چهره اش سرخ شده بود و چشمهای درشتش داشت از کاسه میزد بیرون .
- مردیکه قرمساق تهمت به ناموسم میزنی و بعدش لالمونی .
- میگم جعفر آقا میگم ، فقط پاتو از گلوم ور دار .
۱۳۹۴ مرداد ۲۴, شنبه
اولین دیدار
بالاخره از هفت خوان رستم گذشتم و موفق شدم با مریم قرار بگذارم . از شادی سر از پا نمی شناختم ، انگار جهان را بهم داده بودند . تی شرت تازه ام را تنم کردم و مقابل آیینه ایستادم . آبی بود رنگ دلخواه مریم . چند بار به سر و وضعم نگاه کردم و دستی به ریشم که تازه در آمده بود . هوس کردم ریشم را بزنم ، تا پوست صورتم صاف و صوف تر جلوه کند . رفتم ماشین اصلاح قدیمی پدرم را که مادر پنهان کرده بود دزدکی بر داشتم . مدتی براندازش کردم و روشن . مثل موتور گازی صدا میداد . تا بردم روی صورتم گوشم وز وز کرد و چند تار موی صورتم کنده . . پشیمان شدم . برش گرداندم سر جایش .
اشتراک در:
پستها (Atom)