آنطرفتر در ضلع جنوبی حیاط حصار کشیده بیمارستان روانی . سلمان در حالی که پیژامه اش را تا سینه بالا کشیده بود و دکمه های پیراهنش باز ، با قیافه عصبانی و پیشانی پر چین و چروکش تند و تند قدم میزد و در حالی که با خودش حرف دستهایش را به اینسو و آنسو پرتاب .
تا فکر شما که در غل و زنجیر است - آزادی دست و پایتان تزویر است - برخیز و غبار روح خود را بتکان - اندیشه نو شدن همان تغییر است - مهدی یعقوبی
۱۳۹۶ خرداد ۹, سهشنبه
۶۷
۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۲, جمعه
وحشت
به محض اینکه زنگ ساعت شماطه دار به صدا در آمد . شیخ باقر پیشنماز مسجد صاحب زمان ، دستش را از روی پستانهای زن نوجوانش بر داشت و از رختخواب بلند شد .
خمیازه کشداری کشید و چند لحظه همانجا نشست و پیشانی اش را گذاشت روی کاسه دستانش . همین که سرش را بلند کرد دید که نیم ساعت گذشته است . با عجله پا شد و رفت توی روشویی حمام . همانطور که صورت و ریش های بلند خاکستری اش را می شست دعاهای عجیب و غریب می خواند و به اطرافش فوت .
چند بار زنش رقیه را صدا زد اما او سرش را گذاشته بود زیر پتو و جوابش را نمی داد . لعنتی به شیطان فرستاد و با عصبانیت رفت به سوی اتاق خواب . خواست بهش تشر بزند اما تا پتو را به نرمی از سرش بر داشت . چشمانش سر خورد و رفت بسمت و سوی تن و بدن لخت و عورش که مانند مرواریدهایی گرانبها و نایاب در آن سیاهی به زیر نور لرزان شمع میدرخشیدند .
۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۹, سهشنبه
خانه امن نوشته مهدی یعقوبی (هیچ)
داش ابرام در حالی که سیگارش را از جیب در می آورد و روی لبش می گذاشت از پشت پنجره قهوه خانه نگاهش را سراند به خیابان. ساکت بود و غمگین. از ته دل آه سوزناکی کشید و نشست روی صندلی. از قندان حلبی روی میز قندی گذاشت روی لبش . چایی سرد شده بود و از طعم و مزه افتاده.
تا رفت چایی دیگری سفارش دهد از پشت پنجره چشمش افتاد به دختراوس ممد خدا بیامرز . دهانش از تعجب وا ماند و آب از لب و لوچه هایش سرازیر. در هر چند قدمی که بر می داشت چادر مشکی اش را از سرش بر می داشت و پستانهای درشتش را که در زیر بلوز چسبان قرمز رنگش بطرز وحشتناکی بالا و پایین می رفت به نمایش محرم و نامحرم.
اشتراک در:
پستها (Atom)