۱۳۹۶ خرداد ۹, سه‌شنبه

۶۷




آفتاب نشسته بود درست وسط آسمان و بادی گرم شروع به وزیدن .  دو پرنده آنسوتر بر شانه های دیوار بتونی  روی سیم خاردار نشسته بودند و بی تفاوت به اطراف نگاه .
آنطرفتر در ضلع جنوبی حیاط حصار کشیده بیمارستان روانی . سلمان در حالی که پیژامه اش را تا سینه بالا کشیده بود و دکمه های پیراهنش باز ،  با قیافه عصبانی و پیشانی پر چین و چروکش  تند و تند قدم میزد و در حالی که با خودش حرف  دستهایش را به اینسو و آنسو پرتاب .

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۲, جمعه

وحشت





به محض اینکه زنگ ساعت شماطه دار به صدا در آمد . شیخ باقر پیشنماز مسجد صاحب زمان ، دستش را از روی پستانهای زن نوجوانش بر داشت و از رختخواب بلند شد . 
خمیازه کشداری کشید و چند لحظه همانجا نشست و پیشانی اش را گذاشت روی کاسه دستانش . همین که سرش را بلند کرد دید که نیم ساعت گذشته است . با عجله پا شد و رفت توی روشویی حمام . همانطور که  صورت و ریش های بلند خاکستری اش را می  شست   دعاهای عجیب و غریب می خواند و به اطرافش فوت .
چند بار زنش رقیه را صدا زد اما او سرش را گذاشته بود زیر پتو و جوابش را نمی داد . لعنتی به شیطان فرستاد و با عصبانیت رفت به سوی اتاق خواب . خواست بهش تشر بزند اما تا پتو را به نرمی از سرش بر داشت . چشمانش سر خورد و رفت بسمت و سوی تن و بدن لخت و عورش  که مانند مرواریدهایی گرانبها و نایاب در آن سیاهی به زیر نور لرزان شمع میدرخشیدند .

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

خانه امن نوشته مهدی یعقوبی (هیچ)





داش ابرام در حالی که سیگارش را از جیب در می آورد و روی لبش می گذاشت از پشت پنجره قهوه خانه نگاهش را سراند به خیابان. ساکت بود و غمگین. از ته دل آه سوزناکی کشید و نشست روی صندلی. از قندان حلبی روی میز قندی گذاشت روی لبش . چایی سرد شده بود و از طعم و مزه افتاده.
تا رفت چایی دیگری سفارش دهد از پشت پنجره  چشمش افتاد به دختراوس ممد خدا بیامرز . دهانش از تعجب وا ماند و آب از لب و لوچه هایش سرازیر. در هر چند قدمی که بر می داشت چادر مشکی اش را از سرش بر می داشت و پستانهای درشتش را که در زیر بلوز چسبان قرمز رنگش بطرز وحشتناکی بالا و پایین می رفت به نمایش محرم و نامحرم.