مادر که در کنار در خانه با زن همسایه در حال گفتگو بود یکهو متوجه شد که دخترش دوید به سمت بچه گربه ای که هاج و واج ایستاده بود وسط خیابان . آنهم درست زمانی که یک خودرو با سرعت زیاد در حال عبور بود . بی اختیار جیغ کشید :
- مریم
دخترش بچه گربه را بغل کرده بود اما دیگر دیر شده بود و راننده خودرو با آنکه ترمز زد اما او در حالی که گربه را هنوز که زنده بود در بغل گرفته بود ، برای ابد پر کشید و رفت ...
آن گربه هنوز در خانه ماست . جزیی از وجود ماست.
* * * * *
اما برویم سر اصل داستان .