مادر در حالی که در حیاط خانه را باز میکرد رو کرد به ملاباجی یعنی خدیجه خانم و گفت:
- قربونت برم دخترم یه خورده ناخوش احواله گذاشتمش خونه استراحت کنه ، ببخشیدا باعث زحمت شدیم، زود بر میگردم .
بعد نگاهی انداخت به من و گفت :
- دختر خوبی باشی ها
گونه ام را بوسید و به همراه خاله که برایم دست تکان میداد از در خارج شدند و سوار خودرو .
ملاباجی بعد از بستن در از پله ها آمد بالا . چایی ای برای خودش ریخت و در گوشه ایوان کنارم نشست و در حالی که شکلات کاکائویی را از کاسه ملامین گرد مرمر بر میداشت و ملچ ملچ کنان میخورد رو کرد به من و گفت:
- دخترم چی داری میخوونی
- این کتابو مادر روز تولد بهم هدیه دارد
- خب اسمش چیه
- قصه های شاهنامه
- میخوای برات چایی بریزم