باران ریزی شروع کرده بود به باریدن . کوچه و خیابان سوت و کور بود و عبوس . سرمای استخوان سوز زمستانی زودتر از همیشه از راه رسیده بود و بادهای لگام گسیخته به لاشه های کاغذ پاره ها چنگ می زدند و بر شانه های خویش به اینسو و آنسوی می بردند.
در زیر نور کمرنگ چراغ برق نسترن در حالی که چادر سیاهش را در بادها با یک دست گرفته بود با دست دیگرش تکیه داده بود به دیوار و با دلهره اطراف را می پایید . ارتباط تشکیلاتی اش بر اثر ضربات سختی که خورده بودند قطع شده بود. نمی دانست به کدام سمت و سو برود . یک هفته را در حاشیه های شهر سر کرده بود بی سرپناه و گرسنه .
سرفه های خشک پیاپی امانش را بریده بود و تب و لرز . میدانست که اگر به همان حال و وضع ادامه دهد دوام نمی آورد یا خواهد افتاد به دست گشتاپوهای پشم و ریش دار.
راه و چاره دیگری به خاطرش نیامد. تصمیم گرفت برود به خانه یکی از همکلاسی هایش. با گامهای بلند و تند حرکت کرد . شش دانگ حواسشش به اطراف بود و ترسی ممتد در اعماق نگاهش . یک بار خودرو گشتی ای جلویش ترمز زد و او کمی مکث کرد و سپس بی آنکه سرش را بر گرداند به راهش ادامه داد.
آنها از پشت شیشه خودرو نگاهی انداختند به قد و قامتش . ناگاه رعد و برقی زد و رگباری تند و بی امان شروع کرد به باریدن .