۱۳۹۸ خرداد ۶, دوشنبه

جنگ نعمت نیست - مهدی یعقوبی هیچ




آفتاب رنگ و رو باخته ای از زیر شاخه های درهم ابرهای مسافر دزدانه سر بیرون می آورد و رواق غمزده خانه قدیمی را روشن. چند کبوتر با حالتی مغموم روی بام سرهایشان را زیر پرهایشان فرو برده بودند و در برزخ خواب و بیداری گربه ای را که در کنار دیوار آنها را می پایید نگاه می کردند.
 روی ایوان در حالی که حواسم به جنب و جوش دو کودکم در حیاط خانه بود چشم دوختم به خطوط چهره مهربان مادرم تا از پس سالهای دور و دراز راز سر به مهری را که بارها قولش را داده بود بمن بگوید.
نعلبکی را با دستهای لرزان برد زیر لبش و چایی اش را که سرد شده بود یکریز سر کشید.

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

چگونه شاعر شدم - مهدی یعقوبی



هنوز اولین لقمه برنج را در دهان نگذاشته بودم که ناگاه دایی محمود با صدای بلند رو به فک و فامیلهایم کرد و گفت:
- راسی میدونید امروز روز تولد آقا میلاده
قوم و خویشانم که در دور و بر بشقاب های چرب و نرم نشسته بودند و شکم هایشان قار و قور ، نگاهشان را  پر دادند به سمت و سویم . من هم که آدم خجالتی بودم تبسمی کردم و سرم را انداختم پایین . خواستم دوباره لقمه ای در دهانم بگذارم که باز دایی محمود گفت:
- راسی آق میلاد چن ساله می شی
- شدم 15 سال
- خب ، آرزوت چیه ،  دوست داری آینده چه کاره شی

 نگاهی به دور و اطراف و چهره قوم و خویشان که در خانه دایی ام مهمان بودند انداختم و دیدم که آنها بی صبرانه منتظر پاسخم هستند . همین که خواستم حرفی بزنم باز دایی ام تیکه انداخت و گفت:
- طفلک مث پدر خدا بیامرزش خجالتیه ، آق میلاد تو دیگه واسه خودت یه مردی شدی ، تا چن روز دیگه ریش و سبیلاتم در می آد .  خب  نگفتی چه کاره میخوای بشی.