تا فکر شما که در غل و زنجیر است - آزادی دست و پایتان تزویر است - برخیز و غبار روح خود را بتکان - اندیشه نو شدن همان تغییر است - مهدی یعقوبی
۱۳۹۹ دی ۹, سهشنبه
راز خوشبختی - مهدی یعقوبی
۱۳۹۹ آذر ۲۸, جمعه
راز خوشبختی - مهدی یعقوبی
نیمه های شب بود که باز آن دو نفر موتور سواری که ماسک به چهره داشتند و تخم مرغ گندیده به صورت شهاب پرتاب کردند از راه رسیدند. موتورشان را نزدیکی خانه پارک کردند. یکی از آنها که اسمش حیدر بود با پچ پچ گفت:
- مطمئنی خوابیدند
- آره ساعت سه نصف شبه،
- اگه سگه تو حیاط نبود چی
- میریم از تو اتاق ورش میداریم.
- اگه بفهمن
- هیچ گوهی نمیتونن بخورن، چرا هی اصول دین ازم میپرسی، نکنه ترسیدی مومن
- فقط خواستم ازت سوال بکنم تا اگه با مانع برخوردیم از پسش بر بیایم
حیدر کلتش را از غلاف کمربندش در آورد و نشانش داد و گفت:
۱۳۹۹ آذر ۱۴, جمعه
راز خوشبختی - مهدی یعقوبی
آن روز انگار شراب از ابرها میبارید. درختان مست بودند، پرندگان مست، دشت و صحراها مست، کوه و دره ها مست، ایوان و در و پنجره های خانه مست، ماه و ستاره ها مست، همه و همه هر آنچه در زمین و آسمان بودند مست بودند.
بر روی ایوان مادر بزرگ با عینک ته استکانی اش بی خبر از عالم و آدم بلند بلند قرآن میخواند و هر از گاهی به اطرافش فوت. پدر بزرگ با عصای چوبی اش لنگان لنگان رفته بود به قهوه خانه محل در حوالی مسجد. مادر در حالی که پیچ رادیو را چرخانده بود مشغول پخت و پز و ستاره دختر کوچولویش زیر درخت پرشکوفه سیب در حیاط خانه ایستاده بود و مثل پر کاهی معلق و رها در هرم باد ملایمی که میوزید با چشمهای بسته دستهایش را رو به آسمان روشن صبحگاهی گشوده بود.