درست یک دقیقه مانده به مرگ بود که تمام عقربه ها از حرکت باز ایستاده بودند و من خوب یادم هست یعنی با همین چشمهای خودم پیش از آن که برای همیشه بسته شوند دیدم که در تونلی طولانی و تاریک محبوس شدم. نوری درخشان در انتهایش میدرخشید. بی آنکه خود بخواهم با سرعتی بینهایت سریع و شگفت انگیز کشیده شدم به سمت و سوی آن نور. قوه ای مرموز ذرات وجودم را در بر گرفت. نیرویی سوزان و غبرقابل تصور که با سرعت نور در من حلول کرد و پرتابم کرد به ابدیتی گوارا.