- یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی حبیب آقا
- گوشم با شماست
- برادر زاده من زمان شاه یه کامانیست بود
- کامانیست
- کاما یعنی خدا، نیستم همون نیسته، یعنی خدا نیست
تا فکر شما که در غل و زنجیر است - آزادی دست و پایتان تزویر است - برخیز و غبار روح خود را بتکان - اندیشه نو شدن همان تغییر است - مهدی یعقوبی
- یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی حبیب آقا
- گوشم با شماست
- برادر زاده من زمان شاه یه کامانیست بود
- کامانیست
- کاما یعنی خدا، نیستم همون نیسته، یعنی خدا نیست
دو روز و دو شب بود که در پهنه بی در و پیکر دریا گم شده بودند. خسته و کوفته و سرگردان. همه چیز با مرگ مشکوک ناخدا عباس شروع شد. ناخدایی که سر و مر و گنده بود و قوی الجثه. سرنشینان این قایق کوچک 6 نفر بودند.
زن و مردی ارمنی که از اروپا برای مسافرت آمده بودند و این سفر به تلخ ترین خاطره زندگی شان مبدل شده بود و کابوسی مجسم. زن که اسمش ثریا و باردار بود وحشت در چشمهایش موج میزد و شوهرش پال که هلندی الاصل بود هم همینطور.