۱۴۰۳ مهر ۲۱, شنبه

هیچستان مهدی یعقوبی (هیچ)

 


ابرهای کبودی که بر فراز سرش بیتوته کرده بودند نم نم شروع کردند به باریدن. نیمروز تاریک و خفه ای بود و خیابانها سوت و کور. کلاغان فرتوتی که روی شاخه های لخت درختان کمی آنسوتر نشسته بودند توگویی به جای قارقار زوزه میکشیدند و گهگاه که بال و پر باز میکردند مسخ میشدند به اشباحی ترسناک.

 زندگی در کابوس می گذشت. از زمین و زمان رگبار مصیبت می بارید و بیکسی. مملکتی که میخواست با بیرون راندن شاه، میخ اسلام ناب محمدی را بر پیشانی این سرزمین فرو کند و حکومت عدل علی را پیاده. شده بود مملکت خوف و خرافات. بالایی ها تبهکار بودند و پایینی ها غلامان حلقه بگوشی که مغزهایشان را شستشو داده بودند تا جنایات را رنگ تقدس ببخشند. مهربانی از کوچه و پسکوچه ها پر کشیده بود. کسی به کسی اعتماد نمی کرد.  یاس و ناامیدی در هر نگاهی موج میزد و آینده تاریک. 

۱۴۰۳ تیر ۸, جمعه

تاریکزار نوشته مهدی یعقوبی (هیچ)

 


نیمه های شب بود. در تاریک روشن کوچه خاموش، و در حوالی تیر چراغ برق قدیمی سایه ای بیتوته کرده بود مرموز و رازآلود. سکوتی ژرف بر هوای خانه خیمه بسته بود. در ایوان چوبی شمعدانی های رنگارنگ به خواب رفته بودند یاس ها و پیچکهای روی شانه های دیوار هم. شهاب در خانه مادر بزرگش که اکنون خانه خودش محسوب میشد در خوابی رنگین فرو رفته بود. آرامشی ناب حیاط خانه را که در حوالی دره ها و کوهپایه های سبز قرار داشت در آغوش خود می فشرد. گهگاه از معابر بی نشان خنکای بادی از شاخه های درهم درخت کهنسال بید در کنار حوض رنگ و رو باخته گذر میکرد و پرنده ای غریب و بی آشیان با بالهای خسته اش. تکه ابری غمگین نشسته بود روی ماه. 

۱۴۰۳ خرداد ۱۰, پنجشنبه

گریز مهدی یعقوبی (هیچ)

 


از در که زد بیرون چشمش افتاد به تکه ابر کبودی که در گوشه آسمان جا خوش کرده بود درست زیر چتر آفتاب. دمدمای صبح بود و هنوز شاخه و برگها شبنم ها را از تنشان  نتکانده بودند. ایستاد کیف چرمی اش را از زیر چادرش در آورد و نگاهی انداخت به عکس دخترش. بغلش کرد و بوسید. چهره اش گل انداخت و لبخندی جرقه زد بر گوشه لبش و عطر یاسهای شانه دیوار همسایه بارید بر سر و صورتش. نگاهی شاد انداخت به آسمان، تکه ابر کبود سفید شده بود سفید مثل پرهای قو. آسمان را هرگز اینگونه آبی ندیده بود و این اصلا برایش عجیب نبود چرا که در حوالی رویاهای بی پایانش بیتوته کرده بود. بعد از آن اتفاق شوم، در گریزی که ناگزیر بود زمان در قفایش جا مانده بود و جهان حضور شفاف و محسوسش را در افق چشم هایش از دست داده بود . تا افتاد به راه مادرش با پای برهنه دوان دوان از در آمد بیرون، نفس نفس میزد:

- فرخنده فرخنده دخترم

۱۴۰۳ اردیبهشت ۱۵, شنبه

سایه ها مهدی یعقوبی (هیچ)

 


پس شما شبی که اون ملعون خودکشی کرد کنارش بودین

- ملعون

- همون لعنتی صادق هدایت

ـ بنده نگفتم

ـ یعنی من اشتباه شنیدم

ـ  گفتم شبی که صادق هدایت رو کشتن کنارش بودم

ـ کشتنش

ـ البته که کشتنش

ـ مث اینه که حرف زدن با شما بیهوده اس، احتمالا من با یه دیوونه طرفم

ـ اگه اینطوره بنده مرخص میشم            

- مگه خونه خالته که بدون اجازه بخوای بیای و بری، اینجا مملکت اسلامیه،  همون اسلامی که اون ملحد تو کتاباش تمسخرش میکرد و لنگ و لگدش میزد، اگه زنده بود  چوب تو آستینش میکردن. میفهمی دارم چی میگم، اصلا خودم زنده زنده آتیشش میزدم و صوابشو میبردم تا دیگه کسی به روحانیت که گل سرسبد دین مبیننه توهین نکنه،

- پس شما گل سرسبدین

۱۴۰۳ فروردین ۲۸, سه‌شنبه

زیرزمین مخوف مهدی یعقوبی(هیچ)

 


از آسمان عبوس و از میان ابرهای تیره و تار ترق و تروق رعد و برق به گوش می رسید انگار مشت های سنگین خود را بر فرق خانه میکوبیدند. شاخه های درهم و پیچ در پیچ درختان در زیر تازیانه باران و زوزه های باد کش و قوس می آمدند و به اطراف خم. از گلدسته مسجد قدیمی محل صدای بلند اذان با بادهای وحشی درهم می آمیخت و ترس و وحشتی موهوم را در گوش های بخواب رفتگان می ریخت. همان مسجد سوت و کوری که جز چند تنی که آفتاب عمرشان لب بام رسیده بود پا در حریم اسرارآمیزش نمی گذاشتند.

سید جعفر با شنیدن شیهه های رعد دعایی زیر لب خواند و گفت:

- انگار خدا بازم از معصیت بنده های نمک به حرومش به خشم اومده و عنقریب بلایی نازل کنه. خدایا، خداوندا منو ببخش، گناهامو عفو کن این بنده ضعیف همه هم و غمش شرع مقدسه. همون شرعی که این روزا توسط یه عده لکاته و کون برهنه اونم تو مملکت اسلامی لگدمال میشه.

۱۴۰۲ بهمن ۲۰, جمعه

خیلی خیلی خصوصی - مهدی یعقوبی(هیچ)

 


نیمه های شب بود و من از پس روزی  سخت و تکراری در خوابی عمیق فرو  رفته بودم که ناگهان زنگ در به صدا در آمد. از این پهلو به آن پهلو  غلتیدم و  غرولندی کردم. چند ثانیه بعد دوباره باز زنگ در بصدا در آمد ممتد و کشدار. خمیازه ای کشیدم و لعنتی فرستادم.  با خودم گفتم این وقت شب چه کسی میتواند باشد. پا شدم  و در خواب و بیداری از لای کرکره نگاهی انداختم به خیابان. کسی به چشم نمی زد. نم نم باران می آمد و افقها تیره و تاریک. با خودم گفتم نکند فک و فامیل همان زن محجبه ای باشند که در خیابان به عکس تبلیغی زن  نیمه برهنه اسپری می پاشید و من بهش گفتم داری با حجابش میکنی. او هم که انگار مرا میشناخت با خشم و غضب نگاه تندی کرد طوری که اگر شمشیر داشت از وسط به دو نیمم تقسیم میکرد. من اما از آن افرادی نبودم که با توپ و تشر و نگاههای تهدید آمیز جا بزنم. ایستادم موبایلم را در آوردم و همین که رفتم ازش عکس بگیرم دو پا  که داشت دو پا هم قرض گرفت و فلنگش را بست.