از در که زد بیرون چشمش افتاد به تکه ابر کبودی که در گوشه آسمان جا خوش کرده بود درست زیر چتر آفتاب. دمدمای صبح بود و هنوز شاخه و برگها شبنم ها را از تنشان نتکانده بودند. ایستاد کیف چرمی اش را از زیر چادرش در آورد و نگاهی انداخت به عکس دخترش. بغلش کرد و بوسید. چهره اش گل انداخت و لبخندی جرقه زد بر گوشه لبش و عطر یاسهای شانه دیوار همسایه بارید بر سر و صورتش. نگاهی شاد انداخت به آسمان، تکه ابر کبود سفید شده بود سفید مثل پرهای قو. آسمان را هرگز اینگونه آبی ندیده بود و این اصلا برایش عجیب نبود چرا که در حوالی رویاهای بی پایانش بیتوته کرده بود. بعد از آن اتفاق شوم، در گریزی که ناگزیر بود زمان در قفایش جا مانده بود و جهان حضور شفاف و محسوسش را در افق چشم هایش از دست داده بود . تا افتاد به راه مادرش با پای برهنه دوان دوان از در آمد بیرون، نفس نفس میزد:
- فرخنده فرخنده دخترم