۱۴۰۳ خرداد ۱۰, پنجشنبه

گریز مهدی یعقوبی (هیچ)

 


از در که زد بیرون چشمش افتاد به تکه ابر کبودی که در گوشه آسمان جا خوش کرده بود درست زیر چتر آفتاب. دمدمای صبح بود و هنوز شاخه و برگها شبنم ها را از تنشان  نتکانده بودند. ایستاد کیف چرمی اش را از زیر چادرش در آورد و نگاهی انداخت به عکس دخترش. بغلش کرد و بوسید. چهره اش گل انداخت و لبخندی جرقه زد بر گوشه لبش و عطر یاسهای شانه دیوار همسایه بارید بر سر و صورتش. نگاهی شاد انداخت به آسمان، تکه ابر کبود سفید شده بود سفید مثل پرهای قو. آسمان را هرگز اینگونه آبی ندیده بود و این اصلا برایش عجیب نبود چرا که در حوالی رویاهای بی پایانش بیتوته کرده بود. بعد از آن اتفاق شوم، در گریزی که ناگزیر بود زمان در قفایش جا مانده بود و جهان حضور شفاف و محسوسش را در افق چشم هایش از دست داده بود . تا افتاد به راه مادرش با پای برهنه دوان دوان از در آمد بیرون، نفس نفس میزد:

- فرخنده فرخنده دخترم

۱۴۰۳ اردیبهشت ۱۵, شنبه

سایه ها مهدی یعقوبی (هیچ)

 


پس شما شبی که اون ملعون خودکشی کرد کنارش بودین

- ملعون

- همون لعنتی صادق هدایت

ـ بنده نگفتم

ـ یعنی من اشتباه شنیدم

ـ  گفتم شبی که صادق هدایت رو کشتن کنارش بودم

ـ کشتنش

ـ البته که کشتنش

ـ مث اینه که حرف زدن با شما بیهوده اس، احتمالا من با یه دیوونه طرفم

ـ اگه اینطوره بنده مرخص میشم            

- مگه خونه خالته که بدون اجازه بخوای بیای و بری، اینجا مملکت اسلامیه،  همون اسلامی که اون ملحد تو کتاباش تمسخرش میکرد و لنگ و لگدش میزد، اگه زنده بود  چوب تو آستینش میکردن. میفهمی دارم چی میگم، اصلا خودم زنده زنده آتیشش میزدم و صوابشو میبردم تا دیگه کسی به روحانیت که گل سرسبد دین مبیننه توهین نکنه،

- پس شما گل سرسبدین