۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

خاطرات زندان - فرار



۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

مردها تنها به یک چیز فکرمیکنند



: « دختر زود بر گرد ، اینروزا مردا بی چشم و رو شدن حتی به الاغای ماده هم رحم نمی کنن چه رسه به ...  » .
: « چشم ، مادر ، زود بر میگردم ، دلواپس نباش »
سپیده  روبروی آیینه بعد از ماتیک زدن لبهای شکری و نازکش  چادرش را روی سرش گذاشت و از اینکه مادرش اینقدر به پر و پایش می پیچد و پشت سر هم  گیرش میداد  در دلش چیزی گفت و به راه افتاد . خیابان خلوت بود و هوا دلچسب . خنکای باد صبحگاهی به نرمی از کنار و گوشه های چادرش راه باز میکرد و به  صورت لطیف و گندمگونش میخورد و نوازشش میداد و رویاهای دور و درازش را در دل  و جانش زنده میکرد .


۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

نقی


نقی
صدای اذان ظهرازفاصله ای نه چندان دور از مسجد فاطمه زهرا میرسید به گوش. آفتابی داغ و سوزان بر تن خاک تفتیده می تابید و درختهای قدیمی کنار خیابان از شدت تشنگی  له له میزدند. مردم یا همان امت همیشه در صحنه دسته دسته با سلام و صلوات از مراسم اعدام یک قاچاقچی با غروری ابلهانه و لبخندی از رضایت به چهره باز میگشتند و در راه با هم همهمه. در هیچ کجای این جهان پهناور اینهمه جمعیت با هلهله و شادی برای تماشای افرادی که بر دارها دست و پا میزنند و کف به دهان می آورند نمی روند. آنها حتی کودکان خود را برای  دیدن جان کندن افراد آنهم به شکل فجیع با خود میبردند تا برای خود توشه آخرت جمع کنند.
 در منابر و اماکن مذهبی آخوندها و قاریان حرفه ای  با استناد به روایات و احادیث جا انداخته بودند که تماشای محکوم به اعدام اجنه خبیثه را از روح و روان انسان بیرون میکند و برابر است با هفت بار با پای پیاده به کربلا رفتن.