در محوطه سرسبز بیمارستان دو مامور مسلحی که در کنارش ایستاده بودند دستبدنش را باز و اشاره کردند که از خودرو پیاده شود . زندانی که اسمش سیمین بود نگاهی انداخت به اطراف و چادرش را کمی کشید روی پیشانی اش . آسمان صاف و آفتابی بود و بادی نرم گونه های شفافش را نوازش . هشت ماه به جرم جاسوسی در سلول انفرادی بود و میدانست که اگر نجنبد بی برو برگرد اعدامش می کنند.
با آنکه مسلمان نبود و شوهری فرنگی داشت، اما از چند ماه پیش شروع کرده بود به نماز خواندن. برای همین رفتار زندانبانان و بازجوها با او از زمین تا آسمان فرق کرده بود و بهش قول دادند کودکش را در بیمارستان به نزدش بیاورند.
از پله های بیمارستان رفت بالا . یک لحظه نگاهش را پر داد به اطراف . نگران بود و اندوهی مبهم در چشمانش موج میزد . این هشت ماه برایش به اندازه هشت سال گذشته بود، با آنکه 25 سال بیشتر نداشت اما در این مدت در اعماق سلول انفرادی چند تار مویش سفید گشته بود و چهره اش تکیده و زرد. هنوز در رویاهایش پرسه میزد که ناگهان چشمش افتاد به کودکش که در راهرو بسویش میدوید . یک لحظه چهره اش شکفت . خواست بدود و در آغوشش بگیرد که یکی از ماموران زن دستش را گرفت. ایستاد و منتظر شد ، سپس با اشک شوق گونه هایش را بوسید.