نزدیکی های غروب بود و باران نرم نرمک شروع کرده بود به باریدن. دود و دم فضای قهوه خانه قدیمی را که جای سوزن انداختن نبود پر کرده بود. از هر سو صدای همهمه می آمد و سر و صدا.
صاحب قهوه خانه مشتی عباس که 60 سالی از عمرش میگذشت با حوله ای قهوه ای روی شانه و سیگاری روی لب، فرصت سر خاراندن نداشت و همزمان چند کار را یکجا انجام میداد. یکی از شاگردانش هم در کنارش مشغول شستن استکان و نعلکبی و آماده کرده قلیانها بود. آنسوتر دختری چادری اما تن فروش در کنار در پرسه میزد و گاه گاهی از پشت شیشه نگاهی می انداخت داخل قهوه خانه.
در کنار دیوار نم گرفته و پنجره بخارآلود عبدالحسن که انگار میخواست رازی را با دوستانش در میان بگذارد سرش را کمی آورد جلو و رو کرد به عباسقلی و غلامرضا:
- یه چیزی میگم ، یه چیزی میشنوی ، میگن اون بچه مزلف پسر میرزا قاسم ... ، نه نمیتونم بگم