۱۳۹۶ مهر ۷, جمعه

شیر


داستان کودکان


هوا گرگ و میش بود و کمی سرد . بادی خنک شروع کرده بود به وزیدن .
  آفتاب خانوم تا صدای قوقولی قوقوها رو  شنید از پشت کوهها سرشو به آرامی بلن  کرد و نگاهی از اون بالا بالاها انداخت به دشت و صحراها . گل لبخندی نشست رو گونه های طلایی اش .
مرغ و خروسها تو لونه هاشون پشت حیاط خونه تو خواب بودند .  گاو و گوسفندا هم همینطور . 
همه چیز خوب و خوش بود و بر وفق مراد که یهو . غرش وحشتناکی شنیده شد . چن پرنده از رو شاخه ها ترسیدند و پریدند و رفتن به دوردورا . سگ گله شروع کرد به واق واق . مرغ و خروسای پشت حصار هم همینطور .  آقا روباهه هم که تازه نمازشو تموم کرده بود و مشغول تسبیح زدن ، عبادتشو نصفه و نیمه رها کرد و گفت :
- پناه بر خدا ، نکنه آخر زمون شده و دجال ظهور کرده .

۱۳۹۶ شهریور ۲۷, دوشنبه

تله - مهدی یعقوبی (هیچ)




- مطمئنی که جواهرات تو قبره .
- به جون بچه هام راس میگم 
- از کجا شنیدی .
- راستش اولش باور نمی کردم یعنی شک داشتم . بعد که بسمت گور دخمه ها تعقیبشون کردم  مطمئن شدم .
- یعنی خودت با چشای خودت دیدی
-  کسی که خبرو داده از بچه های خودی و مورد اعتماده  . خبررو که شنیدم ، قوه کنجکاوی ام گل کرد . رفتم تعقیبشون . دیدم نیمه های شب سوار وانت میشن  و میرن طرفای آتشکده خاموش . پشت تپه ها . اونجا یه قبرستون عجیبی وجود داره با سنگ قبرای عجیب تر . یه نقشه ام ، تو دسشون بود  . 
- یه نقشه 

۱۳۹۶ شهریور ۲۳, پنجشنبه

مرتد




 خبر مثل بمب در روستا پیچیده بود و مردم متدین اگر آب در دست داشتند زمین گذاشته و دسته دسته به سمت و سوی مغازه جمشیده خان دوان . جلوی مغازه چنان ازدحام کرده بودند که سگ صاحبش را نمی شناخت . هر کس در مذمت جمشید خان حرفی میزد و نفرین و لعنتش .
ساعت درست دوازده ظهر بود و شیخ عباس روحانی شهیر و بلند آوازه که جدش به ائمه اطهار می رسید در مسجد در حال اقامه نماز . هنوز دو رکعت را نخوانده بود که ناگاه اسمال پلنگ لوطی روستا صف جماعت را شکافت و نفس نفس زنان خودش را رساند به او .

۱۳۹۶ شهریور ۱۵, چهارشنبه

۶۷





پس از مدتی کوتاه شوکت و مهین با هم خیلی چفت و جور شده بودند مثل دو خواهر مهربان در کنار هم . سهراب هم  مثل همیشه با گوسفندان میزد به کوه وکمر .  در دامن طبیعت ، جویباری از آرامش در دلش روان میشد و شور زندگی . خسته که میشد کنج درختی می نشست و کتاب میخواند و میرفت در عوالم رویاها . حس میکرد سبکتر شده است ، چشمانش را که در آسمان به قوافل پرنده ها می انداخت از خود بیخود میشد و خودش را پر زنان در بیکران نور می یافت . گاهی هم نی لبکش را در می آورد و چنان زیبا می نواخت که گویی گیاهان وحشی ای که محصورش کرده بودند در صدای جادویی اش می رقصیدند و عطر می پراکندند و خود را در ابدیتی بی مرز می یافتند .