داستان کودکان
هوا گرگ و میش بود و کمی سرد . بادی خنک شروع کرده بود به وزیدن .
آفتاب خانوم تا صدای قوقولی قوقوها رو شنید از پشت کوهها سرشو به آرامی بلن کرد و نگاهی از اون بالا بالاها انداخت به دشت و صحراها . گل لبخندی نشست رو گونه های طلایی اش .
مرغ و خروسها تو لونه هاشون پشت حیاط خونه تو خواب بودند . گاو و گوسفندا هم همینطور .
همه چیز خوب و خوش بود و بر وفق مراد که یهو . غرش وحشتناکی شنیده شد . چن پرنده از رو شاخه ها ترسیدند و پریدند و رفتن به دوردورا . سگ گله شروع کرد به واق واق . مرغ و خروسای پشت حصار هم همینطور . آقا روباهه هم که تازه نمازشو تموم کرده بود و مشغول تسبیح زدن ، عبادتشو نصفه و نیمه رها کرد و گفت :
- پناه بر خدا ، نکنه آخر زمون شده و دجال ظهور کرده .