۱۳۹۹ اسفند ۲۲, جمعه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 


قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

باد ملایم بهاری نرم نرمک برگهای درخت چنار کنار مغازه حاج عبدالله را نوازش میکرد و عطر و بوی ناب دشت و کوه و صحراهای دور را که بر بال و پرهایش سوقات آورده بود به اطراف و اکناف می پراکند. آفتاب از سقف آسمان گرمتر از روزهای گذشته به چشم میزد. حاج عبدالله دو دستش را گذاشته بود بالای سرش و در حالی که آفتاب بر چهره پر پشم و ریشش می تابید پلکهایش را با آرامش و دعایی زیر لب بست و نفسی عمیق کشید. سپس از در مغازه آمد بیرون. یک دستش را گذاشت روی کمرش و با دست دیگر چهارپایه چوبی را از  زیر درخت چنار  بر داشت. با تبختر و تکبر نگاهی انداخت به اطراف و اکناف. سکوت دلپذیری آفاق را در بر گرفته بود.