نیمه های شب بود که از راهرو جیغ نیمه تمامی بگوشم خورد. میان خواب و بیداری چشمهایم را مالاندم. نگاهی انداختم به سیاوش و کاظم که در خوابی سنگین فرو رفته بودند. نشستم و گوش خواباندم. حس کردم در راهرو جسمی را روی زمین میکشند. تن و بدنم کمی کرخت و بی حال بود و سرم گیج میخورد.دستم را تکیه دادم به دیوار و پا شدم. با نوک پا رفتم تا سر و گوشی آب بدهم. مدتها پیش چشمم افتاده بود به درزی زیر دریچه زنگ زده در سلول. نمیدانم چه کسی آن را ایجاد کرد اما هر چه بود بدرم میخورد. پوششی را که روی روزن قرار داده بودم کنار زدم و دزدانه نگاهی انداختم به راهرو. سلول ما در زیر پله قرار داشت و معروف به سلول اشباح. از شکاف بسیار کوچکی که در دریچه وجود داشت میشد یک سمت راهرو را که پیچ میخورد به زیر زمین و به اتاق های مرگ امتداد می یافت بخوبی دید و از آمد و شدها با خبر شد. چشم سمت راستم را چسباندم به درز و در زیر نور مرده راهرو دیدم کسی دمرو افتاده بود عینهو جسد. دو نفر پاسدار هم ایستاده بودند همانجا در کنار سلول . احساس درد در قفسه سینه کردم و یک آن دلم تیر کشید. شاید به علت استرس و صحنه ای بود که دیدم. ناله ای خفیف سر دادم. درز را پوشاندم و چند لحظه ای در زیر در قطور آهنی نشستم و منتظر شدم.