۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

سنت حسنه مهدی یعقوبی(هیچ)








شب عروسی حاج احمد آقا و سکینه دختر 13 ساله یکی از علمای پر نفوذ حوزه علمیه  بود. دور تا دور حیاط منزل را چراغانی و گوشه و کنار را پر از گلهای رنگارنگ و زیبا کرده بودند. بوی مطبوع غذاهای چرب و نرم همه را از خود مست لایعقل و به رویاهای دور و دراز پر میداد
مثل همیشه مهمانها که بیشترشان از یاران نزدیک حاج احمد بودند ساعتها قبل از موعد مقرر در محل حاضر شدند و درباره صدور آفتابه به کشورهای فرنگی تا ختنه کردن توریست هایی که وارد ایران میشوند و ذبح شرعی و ساختن بیت الخلاهای اسلامی از فروش پول نفت در غرب کافر و نابودی اسرائیل با بمب اتم و دیگر موضوعات مهم و حیاتی بحث و فحص میکردند.

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

خاطرات زندان - فرار



۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

مردها تنها به یک چیز فکرمیکنند



: « دختر زود بر گرد ، اینروزا مردا بی چشم و رو شدن حتی به الاغای ماده هم رحم نمی کنن چه رسه به ...  » .
: « چشم ، مادر ، زود بر میگردم ، دلواپس نباش »
سپیده  روبروی آیینه بعد از ماتیک زدن لبهای شکری و نازکش  چادرش را روی سرش گذاشت و از اینکه مادرش اینقدر به پر و پایش می پیچد و پشت سر هم  گیرش میداد  در دلش چیزی گفت و به راه افتاد . خیابان خلوت بود و هوا دلچسب . خنکای باد صبحگاهی به نرمی از کنار و گوشه های چادرش راه باز میکرد و به  صورت لطیف و گندمگونش میخورد و نوازشش میداد و رویاهای دور و درازش را در دل  و جانش زنده میکرد .


۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

نقی


نقی
صدای اذان ظهرازفاصله ای نه چندان دور از مسجد فاطمه زهرا میرسید به گوش. آفتابی داغ و سوزان بر تن خاک تفتیده می تابید و درختهای قدیمی کنار خیابان از شدت تشنگی  له له میزدند. مردم یا همان امت همیشه در صحنه دسته دسته با سلام و صلوات از مراسم اعدام یک قاچاقچی با غروری ابلهانه و لبخندی از رضایت به چهره باز میگشتند و در راه با هم همهمه. در هیچ کجای این جهان پهناور اینهمه جمعیت با هلهله و شادی برای تماشای افرادی که بر دارها دست و پا میزنند و کف به دهان می آورند نمی روند. آنها حتی کودکان خود را برای  دیدن جان کندن افراد آنهم به شکل فجیع با خود میبردند تا برای خود توشه آخرت جمع کنند.
 در منابر و اماکن مذهبی آخوندها و قاریان حرفه ای  با استناد به روایات و احادیث جا انداخته بودند که تماشای محکوم به اعدام اجنه خبیثه را از روح و روان انسان بیرون میکند و برابر است با هفت بار با پای پیاده به کربلا رفتن. 

۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

آب بازی




نماز عید فطر را که به امامت خامنه ای خواندند . مثل مغول ها حمله کردند به دکه های ساندیس  . بخودم گفتم :  « اگه پول نفت و گاز رو سفره مردم گرسنه نیومده . تو شکم سگهای بسسیجی که اومده  » .
 از کنارم دو مرد ریش دار  با محاسن ولایی میگذشتند و بلند بلند میگفتند : « خدا رو شکر مملکت اسلامی شده ، امام خیلی کارش درسه ، اگه جلوی اقامه نماز  سنی ها رو تو عید فطر نمی گرف ، فردا ادعا میکردن که تو  تهرونم مسجد بسازن ، اونوقت خر بیار و باقلا بار  کن » . آن یکی هم سرش را به علامت تائید مانند گاو پیشانی سفید تکان میداد .
 خانه ام در آن حوالی بود ، شب را در منزل دوستم خوابیده بودم و خسته و کوفته   داشتم بر می گشتم . از آن زمانی که راه و رسم نماز جمعه خواندن بعد از انقلاب مد شد به خاطر ندارم که یک روز جمعه از آن حوالی رد شده باشم . نمی دانم دلیلش چه بود یک جورهایی از روز جمعه نفرت داشتم . از ریشدارهای شپشی .
 صدای قرآن از بلندگوهای اطراف  شنیده میشد و بوق های ممتد ماشین ها  . جشن هاشان هم شبیه عزاداری بود آنهم عید فطر . به خودم گفتم : « چه چیزشون معمولیه که این یکیش باشه » .
دوستم دیشب تعریف میکرد که یک آیت الله فکسنی 80 و چند ساله با یک دختر 16 ساله ازدواج کرده ، من هم هاج و واج بهش نگاه میکردم

۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

آخوند




اواسط مرداد ماه بود . انگار آتش از کوره آفتاب می بارید . آخوند محله ما «  سید گرگ الله  » هرگز بیاد نداشت که تابستان اینقدر گرم بوده باشد . دانه های عرق از پیشانی مبارکش که از مهر پینه بسته بود به چشمهای درشت و خرمایی رنگش می غلطید و در بیشه ای از  ریش های حنا بسته اش محو میشد و کمی قلقلکش میداد . در محله احترام و ارج و قرب بسیاری برایش قائل بودند . روزی نبود که بر سر منبر از معجزاتی که در جنگ با چشمهای مبارکش دیده بود سخن نراند . از چهره مردی نورانی با عبا و عمامه ای سفید که از پیشانی مبارکش خورشید میدرخشید . از یک تنه جنگیدنش با دهها سرباز بعثی و تار و مار کردنشان . قسم میخورد که در یکی از عملیاتها که گمانم والفجر بود یک گلوله آرپیجی در وسط قلبش نشسته بود که
خوشبختانه منفجر نشده بود و ناگاه در آخرین لحظه های زندگی اش مردی نورانی از اسب در مقابلش پیاده شد و آیه ای خواند و با دست متبرکش گلوله آرپیجی به آن بزرگی را از قلبش در آورده بود .

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

خاطرات زندان

فرشته ها



                     بالاترین نرخ خودکشی و بخصوص خودسوزی در جهان متعلق به زنان ایلامی است

بادهای زمستانی لگام گسیخته از هر سو میوزیدند و شاخه های درهم درختان بلوط را به اینسو و آنسو  تکان میدادند . چند روزی بود که از آفتاب خبری نبود ، زمین و زمان تیره و تار و شکل عبوس به خود گرفته بودند و نگاهها خسته و بی حوصله .
دو کلاغ سیاه بر روی پرچین شکسته ای بی هنگام قارقار میکردند و بال و پرهایشان را بهم میکوبیدند  ، توگویی آنها هم از اینکه بر خلاف گذشته مردم خرده نان کپک زده ای را بسویشان پرتاب نمی کنند دمق و سر خورده بودند .
 فرشته  کیف مدرسه را در دستش محکم گرفته بود و در حالی که انگشت شصت پای راستش  از کفش پاره اش بیرون زده بود ، در سرمای زود هنگام پاییزی به سوی مدرسه هن هن کنان میدوید .  زنگ مدرسه را زده بودند و او بر خلاف گذشته که سر ساعت در مدرسه حاضر میشد ، دیرش شده بود .