قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم
همین که مرا از سلول بیرون کشیدند سارا از دریچه نیمه باز نگاهی با لبخند بمن انداخت. چند قطره اشک از گوشه چشمش لغزیده بود روی صورتش. چشمبندم زدند و مثل روال همیشگی با توپ و تشر هلم دادند به جلو:
- عجله کن کره خر
فکر میکردم مرا به همان سلول اشباح می اندازند اما حدسم اشتباه بود. بعد از عبور از چند راهرو پیچ در پیج و خم اندر خم بردند به اتاقی کوچک در زیر زمین. کیسه زباله ای هم انداختند روی سرم تا خاطر جمع باشند که جایی را نمی بینم. دستم را از پشت محکم بستند به صندلی. یکی با لحنی خشن به پس گردنم زد و گفت:
- همینجا بتمرگ تکونم و نخور