۱۳۹۵ دی ۳, جمعه

در مه




کلت کمری اش را که در کتاب جاسازی کرده بود در آورد و آهسته با سرانگشتانش چرخاند . سپس دستش را گذاشت روی ماشه و به عکس آخوندی که در صفحه اول روزنامه بود نشانه رفت درست وسط پیشانی اش . لبخندی زد . 

20 سال از روزی که مادرش را در درگیری خیابانی کشته بودند گذشته بود . زنی که تا آخرین گلوله جنگید و وقتی که زخمی شد با سیانور خودکشی .
قوم و خویشانش هر چه به این در و آن در زدند جسدش را تحویل ندادند و معلوم نشد در کجا به خاکش سپردند . پدرش را هم همینطور . 
ماموران اطلاعاتی او را پنهانی زیر نظر داشتند و گهگاه تعقیبش . سعی می کردند از روابطش سر در بیاورند و یا از طریق دوستانش در زندگی اش کند و کاو . دوبار هم مخفیانه در خانه اش را باز کردند و بازرسی ، سلاحی را که در لای کتاب مخفی بود پیدا کردند اما بر نداشتند تا ته و توی ماجرا را در بیاورند . حدس زده بودند که تنها نیست و باید دوستانی داشته باشد . از آن زمان او را بشدت تحت نظر داشتند . سهراب که از تفتیش خانه اش بو برده بود اما از تله ای که ماموران برایش پهن کرده بودند خبر نداشت . خوشحال بود که کلتش را پیدا نکردند . در اولین فرصت آن را در نقطه ای پرت و دورافتاده پنهان کرد . 

۱۳۹۵ مهر ۲۸, چهارشنبه

رکب




قرار بود آقا شب جمعه بیاید برای غبار روبی ضریح امام رضا . یعنی بهترین فرصت برای ترور .  این خبر محرمانه را یکی از ماموران اطلاعاتی و دوست صمیمی اش بهش داد . سالها منتظر این فرصت طلایی بود تا زهرش را بریزد و انتقامش را از این سید عمامه بر سر بگیرد .
دوبار وقتی که آقا به زیارت آمده بود در دور و اطراف حضور داشت اما نمی توانست به داخل حرم برود و جریان را از نزدیک ببیند . فقط چند خادم دستچین شده و اطلاعاتی که بصورت موروثی این وظیفه را داشتند به همراه امام جمعه و بادنجان دور قاب چین هایش در صحنه بودند و احدی را راه نمی دادند . 

اما این بار وضعیت فرق کرده بود و با پا در میانی از ما بهتران  شده بود خادم آنجا . نظر همه را با زبر و زرنگی  که داشت بخود جلب کرده بود و بعد از مدت کوتاهی با دادن اطلاعات امنیتی یعنی بمبی در پارکینگ حرم امام رضا که خودش کار گذاشته بود جا پایش را سخت و سفت تر کرد و شد معاون حراست آنجا . اعتماد مسئولین به او به حدی بود که  در بعضی از موارد  که مقامات دانه درشت حکومتی و ائمه جمعه برای زیارت می آمدند ،  او افراد را دستچین میکرد و سر پست های حفاظتی می گذاشت . 
مواد انفجاری را از قبل تهیه کرده بود و در نقطه ای امن پنهان . در ظرف این چند سالی که انتظار می کشید کتابها و روزنامه هایی را که در مورد ترور مطلب نوشته بودند خوانده بود و نقاط ضعف و قوتش را بالا و پایین .

۱۳۹۵ مهر ۳, شنبه

شهر نو




 حسن لاشخور در حالی که سبیل های کلفتش را با سرانگشتانش می چرخاند از پله های چوبی  بالا رفت و نگاهی انداخت به دور و بر . حیاط خانه پر از آت و آشغال بود و بوی لجن میداد  . سیگارش را  زیر پاهایش له کرد و سپس  کت خاک آلود سیاه رنگش  را در آورد و در بادهای نرمی که می وزید چند بار تکان داد . 
با سرفه در را باز کرد و  با کفش رفت  داخل اتاق  .  نگاهی به پر و پاچه نیمه لخت دختر کبری خانم که کنار تخت لم داده بود انداخت و شهوتش گل کرد .
یک راست رفت کنارش نشست :
- چطوری بابا  
  دختر کبری خانم لبخندی زد و ساکت ماند . حسن با دو دست زمختش بلندش کرد و گذاشت روی زانویش و بنرمی دستی کشید روی ران لختش ، پستونات چقد بزرگ شده ، دیگه وقتشه


۱۳۹۵ تیر ۲۵, جمعه

خفاش - نوشته مهدی یعقوبی




نمی دانم چه شد که یکهو فکر ربودن دختران زد به سرم . آنهم با خودرو لکنده و قراضه ام . این فکر و خیالها مثل خوره افتاده بودند به روح و روانم و هر چه هم تلاش و تقلا کردم که از شرشان خلاص بشوم نشد که نشد .  شبها که در اتاق تار و تاریک تک و تنها میشدم این افکار جان می گرفتند و مثل اشباحی مخوف ،  چنگ می انداختند به رگ و روحم و وادارم میکردند که از جایم بلند شوم و در نیمه های شب در کوچه و خیابانها به دنبال طعمه بگردم .
میخواستم دختران هرزه بدحجاب را به دام بیندازم و آنها را به با ضرب و زور و بستن دست و پایشان  . کشان کشان در نقاط متروکه ببرم و  پنجه های چست و چابکم را بر پستانهای برهنه و لای پاهایشان فرو ببرم و مثل گرگهای گرسنه بیفتم به جانشان . 

۱۳۹۵ تیر ۱۷, پنجشنبه

غلمان





نگهبان زندان در حالی که با توپ و تشر گوش مهرداد را با انگشتانش پیچانده بود و از سلول انفرادی به سوی بند عمومی می برد گفت :
- امشب عروست می کنن تا تو باشی زبون درازی نکنی 
- عروس ، منظورت چیه 
- فردا صب که بیدار شی دوزاریت می افته ، غسل جنابت یادت نره .

بعد کلید انداخت و در سلول را باز کرد و با اردنگی هلش داد داخل سلول . بقچه از دستش افتاد بر زمین . نگاهی به دور و برش انداخت و تا چشمش به زندانیان افتاد  موهای بدنش سیخ شد . انگار بوی کباب شنیده بودند ، چهار چشمی نگاهش می کردند و لب و لوچه هایشان آب افتاده بود . 
جسته و گریخته از این و آن خبرهایی از زندان شنیده بود اما باور نمی کرد که حقیقت داشته باشد . تن و بدنشان  خالکوبی شده بود و قد و قواره شان یغور و ترسناک  .  با خودش گفت که نباید نفوس بد بزند  :
- آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته .

۱۳۹۵ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

مهمان




اصلا فراموش کرده بود حاج حسن ، مایه دار معروف که اصل و نسبش به سادات میرسید و شهره خاص وعام . قرار است قبل از عزیمت به اماکن مقدسه چند روز در خانه اش اطراق کند و دماغی چاق .  هوش و حواسش را زنها و بچه های قد و نیم قدش برده بودند و بدهکارهایش .
چند سالی همه هم و غمش این شده بود که خدا پسری بهش بدهد تا سر پیری عصای دستش شود و امورات زندگی اش را سر و سامان . اما خداوند حق تعالی انگار باهاش لج کرده بود و آنچه در دنیا ازش بدش می آمد نصیبش . یعنی 5 تا دختر  بهش داده بود آنهم چه دخترانی  مثل پنجه های آفتاب و یکی از یکی خوشگل تر .

۱۳۹۵ فروردین ۱۹, پنجشنبه

ترور



مشکوکیتش بی دلیل نبود ، در طول یک هفته دو نویسنده را در سوئد و  آلمان کشته بودند آنهم به طرزی فجیع . در روزنامه ها نوشته بودند که جسد یکی از آنها را در زیر پلی متروک در یک کیسه زباله در حالی که مثله شده بود پیدا کردند و دیگری را با پیکری بی سر در راهکوره ای جنگلی. برای همین دست به عصا راه می رفت و در خیابان هر چند دقیقه دور و اطرافش را چک . وقتی رسید به نانوایی ایستاد و سیگاری آتش زد و سپس به هوای بستن بند کفش به دور و برش نگاهی انداخت . همان مرد ریشوی بدون سبیل تعقیبش میکرد . شکل و شمایل ایرانی ها را نداشت و بنظر می آمد عرب باشد . 

۱۳۹۵ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

برف



صبحدم که از خواب بیدار شدم مثل همیشه رفتم بطرف پنجره . نگاهم را سراندم به دور و اطراف .  دو تا « زیک » بازیگوشانه روی غذایی که روی بالکن با کنف آویزان کرده بودم مشغول نوک زدن بودند . بی حرکت و مات و مبهوت ایستادم و لحظه ای نگاهشان کردم . شادی گنگی دوید در رگ و روحم .
 آسمان  مه آلود و کبود میزد . بعد از سرکشیدن چایی تلخ . آماده شدم برای دویدن در پارک بزرگی که در نزدیکی خانه ام قرار داشت . داشتم از پله ها پایین می آمدم که ناگاه چشمم افتاد به مرد همسایه مغربی . شکل و شمایل عجیب و غریبی داشت . صورتش در زیر یک من پشم و ریش پنهان شده بود و کلاهی پشمی بر سر .
 کیسه ای هم که رویش خانه خدا نقش بسته بود در دستش . خواستم بهش « هلو Hello » بگویم که دیدم از این کلمه غیر اسلامی که خارجی ها در این کافرستان به هم با لبخند میگویند ، بدش می آید و رو ترش می کند و از آن نگاههایی که از صد تا فحش آبدار بدتر است به من حواله .
- سلام علیکم همسایه 

۱۳۹۴ دی ۱۶, چهارشنبه

من مادرت نیستم - مهدی یعقوبی



- پ پ پسرم
- بله مادر 
در حالی که دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشسته بود و دندانهایش از تب و لرز بهم میخورد ، سعی میکرد چیزی بمن بگوید اما بیماری او را از پا در آورده بود و هر چه تلاش و تقلا میکرد نمیتوانست تکلم کند .  با سرانگشتان نحیفش به سمت و سوی تاقچه اشاره میکرد . من سرم را چرخاندم اما منظورش را نمی فهمیدم . به چشمهایش زل زدم و دستش را بنرمی در دستم گرفتم . 

شمعی روی میز کوچک چوبی در کنار عکس پدر خدا بیامرزم  آرام آرام می سوخت و سایه هایش بر روی دیوار به مثل اشباحی در حال رقص .
دستمال نمدار را به نرمی روی پیشانی اش کشیدم . تلاش میکرد چشمان پژمرده و کبودش را باز نگهدارد . انگار میترسید که اگر پلکهایش را روی هم بگذارد برای همیشه بسته شود . چهره اش پریده رنگ و کبودی میزد  .  وحشت گنگ و پنهانی دوید در دل و جانم .