کلت کمری اش را که در کتاب جاسازی کرده بود در آورد و آهسته با سرانگشتانش چرخاند . سپس دستش را گذاشت روی ماشه و به عکس آخوندی که در صفحه اول روزنامه بود نشانه رفت درست وسط پیشانی اش . لبخندی زد .
20 سال از روزی که مادرش را در درگیری خیابانی کشته بودند گذشته بود . زنی که تا آخرین گلوله جنگید و وقتی که زخمی شد با سیانور خودکشی .
قوم و خویشانش هر چه به این در و آن در زدند جسدش را تحویل ندادند و معلوم نشد در کجا به خاکش سپردند . پدرش را هم همینطور .
ماموران اطلاعاتی او را پنهانی زیر نظر داشتند و گهگاه تعقیبش . سعی می کردند از روابطش سر در بیاورند و یا از طریق دوستانش در زندگی اش کند و کاو . دوبار هم مخفیانه در خانه اش را باز کردند و بازرسی ، سلاحی را که در لای کتاب مخفی بود پیدا کردند اما بر نداشتند تا ته و توی ماجرا را در بیاورند . حدس زده بودند که تنها نیست و باید دوستانی داشته باشد . از آن زمان او را بشدت تحت نظر داشتند . سهراب که از تفتیش خانه اش بو برده بود اما از تله ای که ماموران برایش پهن کرده بودند خبر نداشت . خوشحال بود که کلتش را پیدا نکردند . در اولین فرصت آن را در نقطه ای پرت و دورافتاده پنهان کرد .