۱۳۹۳ دی ۴, پنجشنبه

سپیده دور




آنشب تا دمدمای صبح  به حالت خواب و بیداری در گوشه دیوار سیمانی سلول انفرادی چمپاتمه زده بودم . نور لامپی که 24 ساعت بر فراز سرم  روشن بود  آزارم میداد . مثل زخمهای کف پاهایم از ضربه های شلاق .

نعره های بازجویی که صورتش را پوشانده بود در مغزم سوت میکشید و پیاپی تکرار میشد و از همه بدتر پژواک تیرهای خلاص در نیمه های شب . مثل کسی که زنده بگورش کرده باشند احساس خفگی میکردم و در خودم می پیچیدم  . شده بودم پوستی بر استخوان . تکیده و زرد و مردنی . 

۱۳۹۳ مهر ۲۹, سه‌شنبه

ازدواج سفید




اصلن هوش و حواسم نبود که آن پسر خوش تیپ مو فرفری ازم خوشش آمده  و  گاه و بیگاه  تعقیبم میکند . سرم توی لاک خودم بود و از خانه که خارج میشدم یک راست میرفتم مدرسه و هرگز پشتم را نگاه نمی کردم .  توی دلم میگفتم که اشتباه میکنم و فکر و خیال برم داشته است و نباید به هر کس و ناکسی سوظن داشته باشم  . حتمن هم همینطور است .
اما فکرهای آزار دهنده  وقت و بیوقت از سر و کولم بالا میرفتند و نیشم میزدند . هر کاری هم که کردم که از شرشان  خلاص شوم نمیشد و مثل خوره روح و جانم را می مکیدند .

 گهگاهی هم فکرهای شیرین و عاشقانه به مغزم خطور میکردند و جسم و روحم را در بر میگرفتند و مرا در خلوت راز آلودم به رویاهای دور و دراز میبردند .  بخودم میگفتم نکند که عاشقم گشته و دوستم دارد . اما شکل و شمایلم را در کجا دیده بود ، در چه زمان .  چرا در مقابلم آفتابی نمیشد . راستی اگر روزی سر صحبت را باز میکرد  باید چه عکس العملی در برابرش نشان میدادم . هر چه فکر میکردم بیشتر گیج و ویج میشدم
بعدش به یاد حرفهای مادرم و نحوه آشنایی اش با پدر خدا بیامرزم می افتادم . با چه شور و شوقی از آن دوران پرهیجان و آمیخته با بیم و هراس سخن میگفت . وقتی تعریف میکرد بعد از آنهمه سال چشمهایش میدرخشید و گاه قطره های زلال اشک به گونه اش  می نشست .

۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

نامحرم




هیچ کس حتی به خواب و خیال هم نمی دید که من با بهترین دوست شوهرم رابطه داشته باشم آنهم رابطه جنسی. اگر خدای ناکرده لو می رفت خون بپا میشد و شوهر و فک و فامیل هایش تکه پاره ام میکردند. ماجرا از آنجا شروع شد که صادق خان بهترین دوست شوهرم که هست و نیستش را برایش میداد چند بار به خانه ما آمده بود و با هم شام و ناهار خورده بودیم. من هم که دیده بودم اوضاع و احوال جمع و جور و بر وفق مراد است و آن دو در کنار چای و قلیان و گهگاه تریاک ساعتها چانه هایشان گرم است و آسمان و ریسمان را به هم می بافند باهاشان اخت شدم و کم کم  روسری را از سرم بر داشتم و آزاد تر در خانه رفت و آمد میکردم و او  را برادر حساب.

۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

اشک شادی



 دمدمای صبح قبل از اینکه مادرش از خواب بر خیزد . چشمهای خواب آلودش را باز میکرد و چند خمیازه عمیق میکشید و سپس از آلونک تنگ و تارش که در حاشیه یکی از شهرهای بزرگ بود دوان دوان میرفت روی تخته سنگ بزرگی می نشست  . آنگاه چشمهای سبز روشنش را به افقهای دور می دوخت و بیصبرانه منتظر می ماند . سگ کوچولویش هم که اسمش را ناناز گذاشته بود با آن بدن پشمالو و پاهای کوتاهش بدنبالش میدوید و درست روبرویش می نشست و زل میزد به چشمهایش  . غنچه که دیوانه سگ پشمالویش بود منظورش را میفهمید و خم میشد بنرمی بلندش میکرد و میگذاشت روی پاهایش و با سرانگشتان نازکش موهای پرپشتش را شانه میزد و در همانحال باهاش درد دل .

۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

سراب



این داستان به افراد کمتر از 16 سال توصیه نمی شود

 از بس وقت و بی وقت در باره ایران و مردم مهربانش به دو دختر هلندی خالی بسته بود  آنها هوس کردند که به ایران سفر کنند و زیبایی هایش را از نزدیک  ببینند .

 شهاب ،  ابتدا خیال میکرد که بلوف میزنند و میخواهند دستش بیندازند . اما وقتی فهمید که نه بابا آنها شوخی نمیکنند و واقعا دو پایشان را توی یک کفش کرده اند و هوس مسافرت به ایران سرشان زده است ،  موهای تنش سیخ شد .

چند بار سعی کرد کشکی را که ساییده بود جمع و جور کند و آنها را با ترفندهای مختلف دست به سر تا از مسافرت به مملکت اسلامی  منصرف شوند ، اما هر دوز و کلکی که سوار میکرد موفق نمی شد . یکبار هم به ذهنش زد که ویدئویی را که جوانان ایرانی در تهران به دنبال یک دختر اروپایی افتاده بودند و پستانها و باسنش را در ملاءعام دستمالی میکردند بهشان نشان دهد . این دختر که از انگولک های آنها جانش به لب رسیده بود و خسته ،  ناگاه یکی از ماموران به کمکش می شتابد و آنها را دک میکند او هم ازش تشکر کرد اما این آرامش چند لحظه ای هم نپایید و فهمید که از ترس عقرب جراره به مار غاشیه پناه برده است . آن مامور وقتی دید که جوانان را رانده است و خودش تک و تنها مانده با یک دختر مو بور اروپایی   شروع کرد به ماچ و بوسه کردن سر و صورتش و سپس دستمالی کردن تن و بدنش .  دختر هم که داشت از تعجب شاخ در می آورد به مامور گفت  : فاک یو اینها فکر میکنند  من فاحشه ام .


۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

دختر فراری




از خانه که فرار کرد سراسیمه و آشفته بنظر میرسید .  نمیدانست در کدام سوراخ سمبه ای باید خودش را پنهان کند . خوانده بود که به دختران فراری در همان ساعات اولیه تجاوز میشود و بعدش باید در فاحشه خانه ها و یا در کشورهای همسایه رد پایشان را پیدا کرد .

۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

بالاتر از سیاهی - مهدی یعقوبی(هیچ)



از دهانه تونل که خارج شد گوشی عایق صدا و کلاه ایمنی اش را از سرش بر داشت و شروع کرد به سرفه کردن. سرش کمی گیج میرفت و روی پیشانی اش دانه های درشت عرق نشسته بود.  چشمانش را با پشت دستهایش بنرمی مالاند و  نگاهش را سراند به سوی آسمان . هوا بسیار گرم بود و شرجی.
رفت بطرف شیر آب و دستان زمخت و سیاهش را شروع کرد به شستن. آبی هم زد به سر و صورتش و نفسی تازه. 
همین که رفت لباسش را بتکاند یکی از دوستان قدیمی اش که آنطرفتر روی واگن از کار افتاده ای در کنار چند نفر از کارگران معدن نشسته بود صدایش زد. سرش را چرخاند و لبخندی به گونه اش نقش بست. در باد گرمی که میوزید  نفس نفس زنان رفت بطرفش و قبل از آنکه چیزی بگوید استکان چای را از دستش گرفت و لاجرعه هورت کشید

۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

سکوت




هنوز یک هفته از مسافرتمان به کشور هلند نگذشته بود که ناگاه شصتم خبردار شد ، شوهرم سرم را دور دیده و رفته به حمام مختلط . همان حمامهای ترکی در هلند که زنهای خوشگل و مو بور اروپایی به تن مردها لیف و صابون می مالند و دلاک های قلچماق مرد هم همینطور به تن و بدن دختران .
 مرا میگویی داشتم دیوانه میشدم و آتش میگرفتم . میدانستم که اگر بهش بگویم از کوره در خواهد رفت و کار به جاهای باریک خواهد کشید شاید هم طلاق .

۱۳۹۳ خرداد ۱۳, سه‌شنبه

صیغه زیارتی


 

من تمتع بإمراة مؤمنة كأنما زار الكعبة سبعين مرة
 كسى كه يك مرتبه زن مسلمانى را صيغه كند گويا هفتاد مرتبه خانه كعبه را زيارت كرده است
 

داستان از آنجا شروع شد که آن روز در دفتر خدمات زیارتی داشتم کارها را راست و ریس میکردم که یکهو در زدند .  در دلم به شیطان لعنت فرستادم و با خودم گفتم  در این صبح علی الطلوع چه کسی میتواند باشد .
 راستش کمی دلم شور میزد که نکند ماموران  فتا که این روزها به بنگاه های صیغه  و خانه های عفاف گیر میدادند در پشت در ایستاده باشند و بخواهند کاسه و کوزه ام را بهم بزنند . البته دفتر زیارتی ام  اگر چه بنگاه صیغه نبود اما در عمل همان کارها را برای خدمات جنسی انجام میداد تا خدای ناکرده جوانان  مسلمان مملکت اسلامی به راههای انحرافی و بی بند و باری مانند غرب از خدا بیخبر و کافر نیفتند .  شندر غازی هم به من می ماسید  که خرج شکم  اهل و عیال میکردم .
 رفتم از پشت کرکره برقی سرکی کشیدم . دیدم خوشبختانه پلیس مولیس نیست . دختر جوانی مثل حوری بهشتی در پشت در ایستاده و بی طاقت بنظر میرسید . 

 انگار که میدانست از پشت کرکره نگاهش میکنم .  برای همین هی چادرش را باز و بسته میکرد و از داخل مانتو کوتاهش ،  پیراهن زرد چسبان و دامن گلدار سرخ رنگ و صندوقچه جواهراتی را که در زیرش نهفته بود را به رخم میکشید تا قند در دلم آب کند و منتظرش نگذارم .  وسوسه برم داشت و  لب و لوچه ام آب افتاد  و همانطور که دانه های تسبیح را تند و تند در دستانم می چرخاندم و ذکر میگفتم رفتم به طرف در .  کلید انداختم و بازش کردم .

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

مکافات مهدی یعقوبی (هیچ)






از پس روزها رعد و برق و بارانهای پی در پی بالاخره آسمان کمی صاف و صوف شد و خورشید صبحگاهی روشن تر از همیشه از پشت ابرهای بازیگوشی که شادمانه از سر و رویش رد میشدند شروع کرد به درخشیدن.
 از روی ایوان  به جوانه های بهاری ، به سبزه های کنار حوض و گلهایی که از خواب زمستانی خود را تکان داده بودند نگاه میکردم و در همان حال نان بربری تازه را در چایی شیرین میزدم و با لذتی عجیب میخوردم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

بادهای سیاه نوشته مهدی یعقوبی(هیچ)





ولید با چهره ای برافروخته در حالی که در یک دستش شمشیر جواهر نشانش را میفشرد و با دست دیگرش موهای بلند تهمینه را در کنار خانه ای که در آتش میسوخت در پنجه اش گرفته و به زمین میکشید فریاد الله و اکبر سر میداد. سر و صورتش از کشت و کشتار پر از خون شده بود و زخمی عمیق روی بازوی چپش به چشم میخورد. وقتی به نزد فرمانده اش حارث  که بر روی اسبی از شاهزادگان ایرانی نشسته بود رسید. تهمینه را پرت کرد بر زمین. لگدی محکم حواله کرد به شکمش. در حالی که مشتی از موهای کنده شده در دستش مانده بود خشمگینانه گفت:
 - این قحبه  به رسول خدا محمد ناسزا میگوید، آیا سر از گردنش جدا کنم .

۱۳۹۳ فروردین ۲۳, شنبه

عطر انگور



-  کی منو میفرسی با خاله بازی کنم
-   بازی دیگه چیه وروجک
- خاله که نه دختر خاله زینب ، من و اون همیشه زن و شوهر بازی میکردیم  ، منو میذاشت رو دو تا پاش ، و سرمو میون دو پستوناش و لپامو میبوسید ،  بعدشم یه مشت شکلات کاکائویی میذاش تو مشتم ، نمی دونی چه خوشمزه بود از همونایی که عاشقشم .
خبه خبه یه موقع نری این حرفا رو پیش این و اون بگی ها
- میگی کار بدی کردم
- نه عزیز دلم ، بعضی حرفا رو فقط باید به مامانت بگی ، آخه چی بگم ، تو که هنوز پشم و پیلت در نیومده و بد و خوب حالیت نمیشه . حالا پاشو ، پاشو برو تو کوچه بازی کن .
، به خاله زنگ زدم هفته بعد میفرستمت پیشش  .
- راس میگی مامانی ،
- دروغم چیه .

۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

سایه های کبود مهدی یعقوبی (هیچ)




 زنگ تعطیل که نواخته شد جیغ وحشتناکی ناگاه از پشت حیاط مدرسه بگوش رسید.عده ای با عجله به طرف صدا دویدند و حیرت زده چشمشان به گربه ای حلق آویز شده روی تیرک عمودی کنار پنجره افتاد، گربه ای سیاه.
بچه ها با ترس و لرز جلوی چشمهایشان را گرفته بودند و به فرمان ناظم با همهمه از محل دور میشدند. غلامعلی اما با چشمهای وق زده درست روبروی گربه ایستاده بود و

۱۳۹۲ اسفند ۱۱, یکشنبه

روسپی جاسوس



سارا دختر بسیار جذاب و فریبنده ای بود و زیبایی خیره کننده ای داشت .  با نگاهش میتوانست هر مردی را شیفته و کشته و مرده خودش سازد  . برای همین او را « واجا » با حربه جنسی  برای  به تله انداختن مقامات خوشگذران و کسب اطلاعات حساس و محرمانه به ترکیه فرستاده بود .

۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

نیمه تاریک نوشته مهدی یعقوبی (هیچ)




یک

کیه کیه در میزنه ، درو با لنگر میزنه من دلم میلرزه .
احمد همینطور که زیر لب زمزمه میکرد با گامهای تند رفت به طرف در و بازش کرد :
-  عزیزم نرفته برگشتی
-  تلفن، موبایلو فراموش کردم
-   یه زنگ میزدی خودم برات می آوردم ، صب کن مگه مرده باشم اگه تو خونه یی بذارم دست به سیاه و سفید بزنی
دوید و از توی اتاق خواب ، کنار تلویزیون گوشی را بر داشت و با پارچه ای که دم دستش بود تر و تمیز، تند برگشت به طرف زنش :
-   ایناش ، قشنگترینم
زنش تا دست دراز کرد گوشی را ازش بگیرد جا خالی داد و خودش را چند قدم به عقب کشید:
-   اول بوس

۱۳۹۲ دی ۲۷, جمعه

ژیگولو




 منو برو بچه ها ژیگول صدا میزنن ، ژیگولو .   شغلم خدمات جنسی به زنای میانسال و سالخوردس . اما اگه تو این گیر و دار پسرای خوشتیب و جیگر طلام سر رام  سبز شن  و پول مول داشته باشن بدم نمیاد که دندونشون بزنم و یه خورده مزه مزه شون کنم .
 چن سال پیش این جور کارا تو مملکت اسلامی عجیب و غریب بود اما این روزا به برکت علمای اعلام  مد شده ، فت و فراوون این جور آدما دور و ورا پیدا میشن . البته آقام که شما باشین ، بهتون بگم که « کار هر خر نیست خرمن کوفتن » باید فوت و فنشو بلد باشی و مث گاو بی شاخ و دم وارد میدون نشی .