آنشب تا دمدمای صبح به حالت خواب و بیداری در گوشه دیوار سیمانی سلول انفرادی چمپاتمه زده بودم . نور لامپی که 24 ساعت بر فراز سرم روشن بود آزارم میداد . مثل زخمهای کف پاهایم از ضربه های شلاق .
نعره های بازجویی که صورتش را پوشانده بود در مغزم سوت میکشید و پیاپی تکرار میشد و از همه بدتر پژواک تیرهای خلاص در نیمه های شب . مثل کسی که زنده بگورش کرده باشند احساس خفگی میکردم و در خودم می پیچیدم . شده بودم پوستی بر استخوان . تکیده و زرد و مردنی .
نعره های بازجویی که صورتش را پوشانده بود در مغزم سوت میکشید و پیاپی تکرار میشد و از همه بدتر پژواک تیرهای خلاص در نیمه های شب . مثل کسی که زنده بگورش کرده باشند احساس خفگی میکردم و در خودم می پیچیدم . شده بودم پوستی بر استخوان . تکیده و زرد و مردنی .