۱۴۰۰ تیر ۱۱, جمعه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 


قسمت اول    قسمت دوم   قسمت سوم    قسمت چهارم    قسمت پنجم

قسمت ششم   قسمت هفتم    قسمت هشتم    قسمت نهم

باران نرم نرمک شروع کرده بود به باریدن. حاجی عبدالله بعد از نماز ظهر در زیر درخت کهنسال کنار مغازه اش نشسته بود و رویا می بافت. در باد ملایمی که میوزید کلاهش را از روی سرش بر داشت و نگاهی کرد به آسمان. از اینکه بعد از چند هفته هوای داغ و آفتابی ابرها از راه رسیده بودند خوشحال بود. چارپایه اش را کمی جابجا کرد و در پیچ و خم شاخه های درخت کهنسال کنجکاوانه نظری انداخت. از دو کلاغی که روز و شب در آنجا اطراق میکردند خبری نبود. سرش را تکان داد و به فال نیکش گرفت.