قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم قسمت هفتم قسمت هشتم
از اتاق بازجویی که به راه افتادیم یکی از زندانبانان که در پیشم حرکت میکرد. نگاه معنی داری انداخت به سر تا بایم. از نیشخندی که در چهره گوشتالود و پر پشم و ریشش وول میخورد نفرت داشتم از چشمهای درشت ورقلمبیده که انگار نصف و نیمی از حدقه زده بود بیرون و در پس و پشتش افکاری شیطانی پرسه میزدند. نمی خواستم چشمم بیفتد به چشمش بخصوص به آن لبخندهای زهرآلود و کشنده اش. آنها اما سادیسم داشتند و هر دم و هر لحظه دنبال بهانه می گشتند تا آتو بگیرند و عقدهای چرکین شان را با لذتی شوم بر سرم خالی. در وسطای راه همان زندانبان یکهو سرش را آورد کنار گوشم و در حالی که از نفس تنگی سینه اش خس خس میکرد آهسته گفت:
- یادت باشه که بهت چی گفتیم، شتر دیدی ندیدی
خواستم سرم را بر گردانم و دوباره نگاهی به قد و قواره اش بیندازم که از پشت پنجه ای قوی سرم را آورد پایین:
- سگ منافق روتو برنگردون.