۱۴۰۰ شهریور ۸, دوشنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی

 


 میان خواب و بیداری پرسه میزدم. درفراخنای تاریک واهمه هایی گنگ و ناشناخته. در معابری از کابوس های همیشگی، در جهنمی میان دو عدم.، روز یا شب چه فرق می کند. اینجا همه چیز بوی مرگ میدهد. نگاهها راکد و مرده اند امیدها سترونند. وحشت از در و دیوارها می بارد. دشتهای آرزوها در حریقی وهمناک میسوزند و من در زیر بارانی که یکریز بر گونه ام می بارد و سرمای عواطف و انجماد لبخند و برودت آرزوها به زیر چتر خاطراتت آتشی روشن می کنم و گُر میگیرم. نرم نرمک قوه ای جادویی در برم میگیرد و در رگ و روحم راه باز می کند. بر لبانم تبسمی می شکوفد و در هرم عشقی ابدی پرتاب میشوم به عوالم لایتناهی.

۱۴۰۰ مرداد ۲۲, جمعه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی

 


سراسر شب در تاریکی های بی پایانی که محصورم کرده بودند بیدار مانده بودم، تمام شب در انجماد تنهایی و سایه های هول و وحشتی که گرداگردم پیچیده بودند چمباتمه زده بودم در گوشه سلول، مات و مبهوت زل زده بودم به دیوار. یعنی تنم آنجا بود اما روح سرگردانم در جهان های بی مرز در آنسوی دیوارهای بتنی در سیر و سفر . 

سایه لرزانم افتاده بود روی دیوار و کوچک و بزرگ می شد. من که روزهای دراز و ماهها در سلول نمدار و تاریک افتاده بودم. نه کتاب داشتم و نه روزنامه، اینجا داشتن قلم و دفتر جرمی نابخشودنی شمرده میشود و عقوبت دردناک و طاقت فرسایی را در پی دارد. از فرط تنهایی و سکوت کر کننده و هوای دم کرده در آیینه خیالم با همزادم حرف میزدم. آن نیمه دیگرم شده بود سنگ صبور من.. 

۱۴۰۰ مرداد ۱۱, دوشنبه

راز خوشبختی - مهدی یعقوبی

 



در کنار حوض، ستاره از لابلای شاخه های پیچ در پیچ و تو در تو به دو پرنده رنگینی که یک هفته ای میشد آشیانه ساخته بودند نگاه میکرد. آن دو پرنده زیبا را هرگز در عمرش ندیده بود. همانجا روی نیمکت نشست.  گردنش را کج کرد به سمت ایوان و گلهای شعمدانی. یکی از گلدانهای سفالی  بر اثر وزش باد کج شده بود. ترسید از بلندای ایوان بر زمین بیقتد و تکه تکه شود. پا شد و آهسته آهسته رفت به سمت ایوان. گلدان را جابجا کرد و با پارچه ای نمدار تمیز. دوباره رفت کنار نیمکت. سرش را بلند کرد و نگاهی به دو پرنده رنگین. نمی دانست چه نوع پرنده ای هستند. رفت توی فکر. خواست اسم بانمک و زیبایی برای آنها بگذارد. کمی فکر کرد و همانطور که نشسته بود آرنجش