میان خواب و بیداری پرسه میزدم. درفراخنای تاریک واهمه هایی گنگ و ناشناخته. در معابری از کابوس های همیشگی، در جهنمی میان دو عدم.، روز یا شب چه فرق می کند. اینجا همه چیز بوی مرگ میدهد. نگاهها راکد و مرده اند امیدها سترونند. وحشت از در و دیوارها می بارد. دشتهای آرزوها در حریقی وهمناک میسوزند و من در زیر بارانی که یکریز بر گونه ام می بارد و سرمای عواطف و انجماد لبخند و برودت آرزوها به زیر چتر خاطراتت آتشی روشن می کنم و گُر میگیرم. نرم نرمک قوه ای جادویی در برم میگیرد و در رگ و روحم راه باز می کند. بر لبانم تبسمی می شکوفد و در هرم عشقی ابدی پرتاب میشوم به عوالم لایتناهی.