۱۴۰۰ اسفند ۳, سه‌شنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی

 



قسمت اول    قسمت دوم    قسمت سوم    قسمت چهارم    قسمت پنجم    قسمت ششم

قسمت هفتم    قسمت هشتم    قسمت نهم    قسمت دهم

سیاوش پیام داده بود به هر نحوی شده چاقویی را  که در سلول مخفی کرده بودم در جاسازی داخل توالت زندان بگذارم در ضمن فراموش نکنم که حتما علامت سلامتی را هم بزنم تا بازجوها و زندانبانان رکب نزنند.

چند روزی میشد که مرا دوباره انداخته بودند به همان سلول اشباح.  در سلول یک زندانی دیگری هم بود که مشاعرش را از دست داده بود. او که اسمش مهرداد بود در تمام طول روز تا نیمه های شب قدم میزد و در حالی که دستهایش را به اینسو و آنسو تکان میداد و شکلک در می آورد با خودش کلنجار میرفت. گهگاه هم بطرز دلخراشی میخندید.  مهرداد موهایش از دم سفید شده بود و چهره اش درهم شکسته. گاه مشت میزد به دیوار گاه هم محکم به سر و صورت خودش و نعره های دلخراش از سر  یاس و استیصال میکشید.چندبار سعی کردم باهاش ارتباط بر قرار کنم اما او فقط بطرز سهمناکی میخندید و مرا پس میزد. دمادم در حالی که قدم میزد شعرهایی میخواند بخصوص رباعیات کفرآمیز خیام. انگار تمام اشعارش را از بر بود و در آن تاریکی و سردابه مرگ بهش آرامش میداد. یکی دو بار زندانبان دریچه را باز و بسته کرد و در حالی که از اشعارش به ستوه آمده بود با لحن مسخره ای گفت:

- این الاغ خودشو به دیوونگی زده. خیال میکنه با این کلک میتونه از دستمون در بره اما کور خونده، اینجا خر داغ میکنن.

۱۴۰۰ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی قسمت دهم

 

نمی دانم چه مدت در سلول مشغول قدم زدن بودم اما هر چه بود ساعتها گذشته بود و هیچ احساس خستگی نمی کردم. غمی سنگین پنجه انداخته بود به اعماق سینه ام. غمی که شیرین بود. 

عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد 

 بو العجب من عاشق این هر دو ضد

تو گویی که از من حتی سایه ای در حجم یخ بسته سلول باقی نمانده بود. ابتدا سرم کمی گیج رفت و بعد تن و بدنم از سرمایی نابهنگام و تبی هذیانی شروع کرد به لرزیدن. انگار کسی از کهکشانهای دور و بیکرانه ها صدایم میزد و مرا بسوی خویش میخواند. نمی دانم که بود اما در آفاقی اساطیری و در زیر چتر سکوتی ژرف بی واژه سخن می گفت. نمی شد با چشمهای معمولی او را دید اما حضورش را در تار و پودم حس می کردم. پلکهایم را گذاشتم روی هم. کلماتی غریب را روی لبم زمزمه کردم و هنوز دقایقی نگذشته بود که گرمای دلنشینی در رگانم حلول کرد و با روح عاصی ام ممزوج.  از لابلای میله هایی که در کنار سقف تعبیه شده بودند چشم انداختم به آسمان. انگار هوا ابری بود و کورسوی ستاره ای به چشم نمیزد همه جا سوت و کور بود و پنداری خاک مرده بر آفاق پاشیده بودند