قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم
قسمت هفتم قسمت هشتم قسمت نهم قسمت دهم
سیاوش پیام داده بود به هر نحوی شده چاقویی را که در سلول مخفی کرده بودم در جاسازی داخل توالت زندان بگذارم در ضمن فراموش نکنم که حتما علامت سلامتی را هم بزنم تا بازجوها و زندانبانان رکب نزنند.
چند روزی میشد که مرا دوباره انداخته بودند به همان سلول اشباح. در سلول یک زندانی دیگری هم بود که مشاعرش را از دست داده بود. او که اسمش مهرداد بود در تمام طول روز تا نیمه های شب قدم میزد و در حالی که دستهایش را به اینسو و آنسو تکان میداد و شکلک در می آورد با خودش کلنجار میرفت. گهگاه هم بطرز دلخراشی میخندید. مهرداد موهایش از دم سفید شده بود و چهره اش درهم شکسته. گاه مشت میزد به دیوار گاه هم محکم به سر و صورت خودش و نعره های دلخراش از سر یاس و استیصال میکشید.چندبار سعی کردم باهاش ارتباط بر قرار کنم اما او فقط بطرز سهمناکی میخندید و مرا پس میزد. دمادم در حالی که قدم میزد شعرهایی میخواند بخصوص رباعیات کفرآمیز خیام. انگار تمام اشعارش را از بر بود و در آن تاریکی و سردابه مرگ بهش آرامش میداد. یکی دو بار زندانبان دریچه را باز و بسته کرد و در حالی که از اشعارش به ستوه آمده بود با لحن مسخره ای گفت:
- این الاغ خودشو به دیوونگی زده. خیال میکنه با این کلک میتونه از دستمون در بره اما کور خونده، اینجا خر داغ میکنن.