منیژه از زمانی که از زندان آزاد شد حرکات و سکناتش از زمین تا آسمان تغییر کرده بود و رفتارهای عجیب و غریبی ازش سر میزد. در اتاقش را از داخل قفل و ساعتها در گوشه ای کز میکرد و خودخوری. گهگاه هم بی اختیار می خندید یا می گریید و با سایه اش که در نور لرزان شمع به روی دیوار می افتاد بلند بلند حرف میزد. بعد یکهو خاموش میشد و مثل پرنده ای مغموم سر در زیر بال خودش فرو میبرد. 15 سال بیشتر نداشت. دختری زیبا با چشم های سبز و مسحور کننده.