۱۴۰۱ آذر ۲۶, شنبه

ای آزادی - مهدی یعقوبی (هیچ)

 

منیژه از زمانی که از زندان آزاد شد حرکات و سکناتش از زمین تا آسمان تغییر کرده بود و رفتارهای عجیب و غریبی ازش سر میزد. در اتاقش را از داخل قفل و ساعتها در گوشه ای کز میکرد و خودخوری. گهگاه هم بی اختیار می خندید یا می گریید و با سایه اش که در نور لرزان شمع به روی دیوار می افتاد بلند بلند حرف میزد. بعد یکهو خاموش میشد و مثل پرنده ای مغموم سر در زیر بال خودش فرو میبرد. 15 سال بیشتر نداشت. دختری زیبا با چشم های سبز و مسحور کننده.

۱۴۰۱ آذر ۲, چهارشنبه

من سیاسی نیستم مهدی یعقوبی (هیچ)

 


اکبرآقای ما از آن آدمهایی است که اگر دنیا را آب ببرد او را خواب. همیشه هم ورد زبانش این که من سیاسی نیستم. فقط اهل و عیالم ساق و سلامت باشن من راضی ام.  با گرگ دنبه می خورد و با چوپان گریه.

گهگاه هم که در مغازه فرش فروشی اش دوستی، آشنایی یا فک و فامیلی بحث های سیاسی راه می اندازند با ترفندهای خاص خودش سر و ته قضیه را زود هم می آورد و آنها را دک تا به کار و کاسبی و امنیت و آسایش اش زیانی نرسد. مثلا بر سر شاگرد مغازه اش با چهره ای عبوس فریاد میزند:

- آهای نقی کدوم گوری قایم شدی

۱۴۰۱ آبان ۲۷, جمعه

بچه کش - مهدی یعقوبی (هیچ)

 


1

غزاله در حالی که با آبپاش گلهای روی ایوان را آب میداد دختر ده ساله اش را صدا زد:

- نیکا عجله کن، دیرت میشه

- نمیشه با حدیث برم مدرسه

- اون مریضه باهات نمیاد

- منم مریضم

- عزیزم با من یکی بدو نکن

- باشه مادر

نیکا در حالی که کوله پشتی مدرسه اش را انداخته بود به پشتش زمزمه کنان از راهرو  بر گشت به ایوان و چشمهایش را دوخت به مادرش و گفت:

- مادر این شمعدونیا سردشون نمیشه.

۱۴۰۱ مهر ۱۹, سه‌شنبه

مرگ بر دیکتاتور - مهدی یعقوبی (هیچ)




وسطای درس بود که ناگاه سرانگشتی نرم و آرام کوبیده شد به در. خانم معلم تا رفت به سمت در. مدیر مدرسه که یک بسیجی و مسلمان دو آتشه بود در را باز کرد و آمد داخل. دو مامور هم دم در ایستاده بودند. دانش آموزان در سکوت سنگینی که یک آن چتر سیاهش را بر کلاس گسترده بود هاج و اج چشم دوختند به آنها. مدیر مدرسه بعد از پچ پچ کوتاهی با خانم معلم آب دهانش را قورت داد و نگاهی به دانش آموزان. از چشمهایش که خشمی پنهانی در آن شراره میکشید معلوم بود که اتفاقی افتاده است:

-  بچه ها یه موضوعی پیش اومده که لازم شد  برا چن لحظه درستونو متوقف کنم البته با اجازه خانم معلم. اون دو مامور محترم هم برا همین اومدن اینجا.

۱۴۰۱ تیر ۴, شنبه

جاسوس - مهدی یعقوبی



سرتیم حفاظت از بزرگترین مسئول مقابله با جاسوسان اسراییلی در حالی که آشفته و سراسیمه به چشم میزد دوان دوان  از پله ها بالا رفت و  خودش را رساند به دفتر وزارت اطلاعات. ایستاد نفسی عمیق کشید و سپس آهسته با کف دست کوبید به در. جوابی نشنید. کمی منتظر شد و دوباره با سرانگشتانش ضربه زد. باز هم جوابی نشنید گردنش را کج کرد به اطراف. نگاهش را دواند به سمت دو محافظ که چند قدم آنطرفتر ایستاده بودند :

- سردار کجاس

- تو دفترشه

- چرا جواب نمیده

- نمیدونیم، شاید پشت تلفنه 

۱۴۰۱ خرداد ۲۲, یکشنبه

مول - نوشته مهدی یعقوبی

 


طرفای غروب بود و هوا کمی گرم. درختان و درختچه های سرسبز داخل پارک که چند پرنده غریب و خسته در لابلای شاخه هایشان بیتوته کرده بودند در هرم باد ملایمی که میوزید تاب میخوردند و عطر طراوات و زندگی به اطراف و اکناف می افشاندند. در زیر یکی از این درختان در پاتوق همیشگی اش، سیدغلام کنار یار غارش فریدون روی نیمکت نشسته بود و مشغول گپ و گفتگو. :

- بازم سرنخو  گم کردم، داشتم چی میگفتم 

- گفتی هر چه قسمش دادم و التماس کردم ...

 - آره یادم اومد، پیری و فراموشی. گوشه رستوران هر چه قسمش دادم و التماس کردم مگه به خرجش میرفت  الا و بلا  می گفت :

- این تن بمیره نمیشه،  40 ساله دارم نون و نمکتو میخورم، یه بار میخوام دعوتت کنم به یه امر خیر. امر خیری که مزه اش تا آخر عمر لای دندونات بمونه

۱۴۰۱ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

نقشه شیطانی - مهدی یعقوبی

 


زینب خانم در حالی که نفس نفس می زد و یکی دو بار سکندری خورده بود با غر و لند از پله های ساختمان چند طبقه کشید بالا. با آستینش دانه های درشت عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و نگاهی دزدکی انداخت به اطراف. سراسیمه بود و  دستپاچه. چند بار دست برد به جیبش تا دسته کلید  را  بردارد اما هر چه گشت پیدایش نکرد. یادش آمد در طبقه هم کف کنار صندوق پست جا گذاشته است. دوباره دوان دوان از پله ها سرازیر شد دسته کلیدش را  بر داشت و نفسی تازه. حس کنجکاوی اش گل کرد.خواست آب زیر کاه نیم نگاهی بیندازد به خیابان اما زود پشیمان شد و با خود گفت:

- نه خدای نکرده یکهو چشمش می افته بمن و میفهمه که ایرونیم.

۱۴۰۰ اسفند ۳, سه‌شنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی

 



قسمت اول    قسمت دوم    قسمت سوم    قسمت چهارم    قسمت پنجم    قسمت ششم

قسمت هفتم    قسمت هشتم    قسمت نهم    قسمت دهم

سیاوش پیام داده بود به هر نحوی شده چاقویی را  که در سلول مخفی کرده بودم در جاسازی داخل توالت زندان بگذارم در ضمن فراموش نکنم که حتما علامت سلامتی را هم بزنم تا بازجوها و زندانبانان رکب نزنند.

چند روزی میشد که مرا دوباره انداخته بودند به همان سلول اشباح.  در سلول یک زندانی دیگری هم بود که مشاعرش را از دست داده بود. او که اسمش مهرداد بود در تمام طول روز تا نیمه های شب قدم میزد و در حالی که دستهایش را به اینسو و آنسو تکان میداد و شکلک در می آورد با خودش کلنجار میرفت. گهگاه هم بطرز دلخراشی میخندید.  مهرداد موهایش از دم سفید شده بود و چهره اش درهم شکسته. گاه مشت میزد به دیوار گاه هم محکم به سر و صورت خودش و نعره های دلخراش از سر  یاس و استیصال میکشید.چندبار سعی کردم باهاش ارتباط بر قرار کنم اما او فقط بطرز سهمناکی میخندید و مرا پس میزد. دمادم در حالی که قدم میزد شعرهایی میخواند بخصوص رباعیات کفرآمیز خیام. انگار تمام اشعارش را از بر بود و در آن تاریکی و سردابه مرگ بهش آرامش میداد. یکی دو بار زندانبان دریچه را باز و بسته کرد و در حالی که از اشعارش به ستوه آمده بود با لحن مسخره ای گفت:

- این الاغ خودشو به دیوونگی زده. خیال میکنه با این کلک میتونه از دستمون در بره اما کور خونده، اینجا خر داغ میکنن.

۱۴۰۰ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی قسمت دهم

 

نمی دانم چه مدت در سلول مشغول قدم زدن بودم اما هر چه بود ساعتها گذشته بود و هیچ احساس خستگی نمی کردم. غمی سنگین پنجه انداخته بود به اعماق سینه ام. غمی که شیرین بود. 

عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد 

 بو العجب من عاشق این هر دو ضد

تو گویی که از من حتی سایه ای در حجم یخ بسته سلول باقی نمانده بود. ابتدا سرم کمی گیج رفت و بعد تن و بدنم از سرمایی نابهنگام و تبی هذیانی شروع کرد به لرزیدن. انگار کسی از کهکشانهای دور و بیکرانه ها صدایم میزد و مرا بسوی خویش میخواند. نمی دانم که بود اما در آفاقی اساطیری و در زیر چتر سکوتی ژرف بی واژه سخن می گفت. نمی شد با چشمهای معمولی او را دید اما حضورش را در تار و پودم حس می کردم. پلکهایم را گذاشتم روی هم. کلماتی غریب را روی لبم زمزمه کردم و هنوز دقایقی نگذشته بود که گرمای دلنشینی در رگانم حلول کرد و با روح عاصی ام ممزوج.  از لابلای میله هایی که در کنار سقف تعبیه شده بودند چشم انداختم به آسمان. انگار هوا ابری بود و کورسوی ستاره ای به چشم نمیزد همه جا سوت و کور بود و پنداری خاک مرده بر آفاق پاشیده بودند

۱۴۰۰ دی ۲۵, شنبه

راهرو مرگ - مهدی یعقوبی

 


قسمت اول    قسمت دوم    قسمت سوم    قسمت چهارم    قسمت پنجم    قسمت ششم    قسمت هفتم    قسمت هشتم

از اتاق بازجویی که به راه افتادیم یکی از زندانبانان که در پیشم حرکت میکرد. نگاه معنی داری انداخت به سر تا بایم. از نیشخندی که در چهره گوشتالود و پر پشم و ریشش وول میخورد نفرت داشتم از چشمهای درشت ورقلمبیده که انگار نصف و نیمی از حدقه زده بود بیرون و در پس و پشتش افکاری شیطانی پرسه میزدند. نمی خواستم چشمم بیفتد به چشمش بخصوص به آن لبخندهای زهرآلود و کشنده اش. آنها اما سادیسم داشتند و هر دم و هر لحظه دنبال بهانه می گشتند تا آتو بگیرند و عقدهای چرکین شان را با لذتی شوم بر سرم خالی. در وسطای راه همان زندانبان یکهو سرش را آورد کنار گوشم و در حالی که از نفس تنگی سینه اش خس خس میکرد آهسته گفت:

- یادت باشه که بهت چی گفتیم،  شتر دیدی ندیدی

خواستم سرم را بر گردانم و دوباره نگاهی به قد و قواره اش بیندازم که از پشت پنجه ای قوی سرم را آورد پایین:

- سگ منافق روتو برنگردون.