در گوشه قهوه خانه داریوش با حالتی آشفته سرش را گذاشته بود میان کاسه دستانش و با خودش حرف میزد عینهو دیوانه ها. درست سه روز میشد که دختر 13 ساله اش دمدمای صبح نرسیده به نانوایی ناپدید شده بود، بی هیچ رد و اثری.
زمین و زمان را زیر پا گذاشته بود و از هر کس و ناکسی پرس و جو. اما کوچکترین سرنخی پیدا نکرده بود. زنش نرگس در خانه گیج و منگ عکس دخترش شکوفه را به بغل گرفته بود و با حالت سوزناکی آه و ناله سر میداد و به سر و صورتش چنگ می کشید.
میدانستند که اگر دست روی دست بگذارند دیگر برای همیشه دیر خواهد شد و حسرتش برای ابد در دلشان خواهد ماند.